اصول اخلاقی وانسانیت در دنیای امروز آیا یک ویژگی فطری است یا در قالب قوانین به خود نقش میگیرد

اوایل خود من در این رابطه فکر میکردم که به احتمال بالا خشونت فقط مخصوص افراد خاصی در جامعه است که دچار یک سری نا هنجاری های روحی و روانی هستن . اما با دیدن یک سری ازمایش های جالب که برخیش جنبه روان شناسی داشت و ادغام کردن چندین مطلب با این آزمایش ها . فکر میکنم باید یه تجدید عقیده در نظرات خودم انجام بدم اول از همه این مطلب رو  با این سوالات شروع میکنم و ازشما دوست عزیز انتظار دارم در کمال صداقت  به خودتون پاسخ بدید

 اگر خیالتون راحت بود با انجام دادن یک کار برخلاف قانون به زندان نمی افتید . آیا از انجام دادن اون کار صرف نظر میکردید؟(از جرم کوچک مثل دزدیدن یک کالا تا کشتن کسی که ازش متنفرید)

تا چه حد قوانین یک جامعه مهر تایید کننده ای برکار های شما هستند. ؟

آیا قانون  ایجاد کننده نظم در جامعه است. به همین علت بی قید و شرط از آن باید طبعیت کرد؟

آیا قانون سدی هست برای انسان تا به حقوق اطرافیان تجاوز نکند؟

اگر قانون اجازه کاری به شما بدهد که مغایرت با اصول اخلاقی وانسانی داشته باشد تا چه حد حاظر هستید بر خلاف موج شنا کنید؟

به راستی چه اتفاقی در جنگ جهانی دوم شکل گرفت که بعد از شکست آلمان نازی بیشتر مردم آن کشور ..از دور شبیه اشخاصی بودن که تازه از خواب بیدار شدن وبه فاجعه ای که هیتلر به بار آورده بود تازه آگاه شدن؟

مطمعنم اگر تا پایان این متن همراه من باشید به خیلی از نتیجه گیری های جالب و در عین حال باور نکردنی میرسید 

به احتمال بالا شما اسم ران جونز دبیر تاریخ یک دبیرستان را نشنیده اید. وقتی جونز مثل همه روز های عادی در کلاس درس مشغول درس دادن بود یکی از دانش آموزانش دستش رو بلند کرد و از جونزپرسید چطور ممکن است . مردم زمان هیلتر تا قبل از سقوط نازی سلام هیتلر میدادند وبا افتخار و به صورت میلیونی در خیابان ها برای حمایت ازاو استقبال میکردن؟

 آقای جونز جواب این دانش آموز رو نداد و تصمیم گرفت به صورت عملی .جواب این سوال رو بدهد . صبح روز بعد  وارد کلاس شد وجملاتی از این قبیل گفت:(چه با شکوه است تماشای ورزشکاری که برای هدفش چنان تلاش میکند ودر نهایت در شکوه کامل به دستش می آورد . چه زیباست تماشای عظمت قدر ت یک نقاش  در کارهایش که نتیجه یک تصمیم قاطعانه در کارش است برای به اوج رساندن هنرش..)

همه مات ومبهوت به جونز نگاه میکردن و به مرور جونز شروع به گذاشتن قوانین عجیبی کرد . از هدف کلی صحبت میکرد . ازاینکه به یه طرز خاص بر رروی صندلی بنشینید  تا بهتر بتونید تمرکز کنید . از یه سلام خاصی که مخصوص کلاس تاریخ بود و درنهایت هر روز دانش آموزان کلاس تاریخ رو تشویق میکرد که شما . متمایز تز و برتر از اشخاصی هستید که در بیرون این کلاس قرار دارند چون همه یک هدف کلی را دنبال میکنید که به یک نتیجه میرسد .کم کم اسم این گروه از دانش اموزانش رو موج سوم گذاشت و طولی نکشید که یه عده در خود کلاس خبرچینی میکردن و میگفتن صرفا فلانی درصدد توطعه بر علیه گروهمون است .

یه روز جونز اشاره کرد چقدر خوب میشه این گروه رو ازمدرسه خودمون به مدارس دیگه گسترش بدیم . این جامعه نیاز به انش اموزان خاصی مثل شما داره که از ثبات و قاطعیت برخور دارند برای همین آگهی در روزنامه انتشار میده  وگرد همایی تشکیل میده که در اون حدود 200 دانش اموز با لباس فرمخاص ومشخصی شرکت میکنن واز دوستانش میخواد که نقش  خبرنگاران رو بازی کنن و ازبچه ها در مورد اهدافشون . سلام خاصشون وغیره سوال کنند در پایان جلسه وقتی میخواد فیلمی رو بهشون نشون بده . فقط برفک خالی بر صفحه پرو ژکتور نقش میبنده و کسی از پشت فریاد میزنه جنبشی در کار نبود

 آقای جونز تصاویری از المان نازی و شست شوی مغزی  مردم اون زمان  نشون  میده و خطاب به کسایی که در سالن حضور دارن میگه شما هم فرق چندانی با مردم اون دوره نداشتید شما خیلی راحت حاضر شدید آزادی و وفاداری به دو ستانتون رو فدای یک هدف کلی کنید  برای اینکه فقط بگید شما از کسانی که بیرون این سالن هستند برترید و من مطمعننم بعد از پایان امروز تا سال ها در مورد این اتفاق حرفی بر زبان نمیاورید و واقعا هم همین طور شد دانش اموزان با چشم های اشکی سالن  رو ترک کردن ..

جونز بعد این اتفاق اخراج شد ...

 

ادامه موضوع در پست های بعد ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • l0vebook ..
  • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۹۶

فروید .بخش دوم ونظریه هاش

اگه به  قسمت  اول از متنی که نوشتم توجه کنید میبینید که فروید فهمید زمینه های بیماری های هیستری به تمایلات و هیجان هایی برمیگرده که فرد اون هارو سرکوب کرده وغالبا مربوط به تمایلات جنسی افراد هست که از ابراز کردن ان ها بهشون احساس شرم دست میداد. فکرش رو بکنید خیلی سخته درسال 1901 شما بخواید به مردم اون دوران بفهمونید که از کودکی بچه میل جنسی داره وفقط مربوط به دوران بزرگ سالی نیس .به احتمال بالا مردم اون دوران نسبت به فروید حس منحرف جنسی رو داشتند .خلاصه فروید با پیگیری روند درمان بیماراش فهمید بیمارها در عالم رویا وخواب بیشترشون در مورد ازار جنسی خودشون به دست والدینشون صحبت میکردن که این قضیه خیلی به دور از واقعیت به نظر میرسید تا اینکه فروید پی برد بخشی از زنذگی واقعی هر فرد رو خیالات اون فرد شکل میده . وچند سال بعد به وسیله خود تحلیلی خود در رابطه با تجارب کودکیش تونست عقده ادیپ والکترا رو کشف کنه . وبعد از پی بردن به تمام این قضایا .نظریه خودش در مورد مراحل رشد روانی جنسی رو

اراعه داد که شامل 5 مرحله بود

 

 

  • l0vebook ..
  • دوشنبه ۴ ارديبهشت ۹۶

فروید بخش اول (شروع کار هاش)

فروید رو اساسا پدر علم روان شناسی میدونن .واینکه یک رشد گرا بود و نظریه های زیادی هم در این مورد داشته .فروید اوایل کار خودش با تحقیق بر روی خواص دارویی کوکاعیین شروع کرد 

 

 

 

 اما اگر بخوایم بگیم فروی از کجا تونست به این شهرتی که هم اکنون در روان شناسی داره کسب پیدا کنه .میتونیم از بیمارستان شارکو در پاریس صحبت کنیم که برای اولین بار با بیماری هیستری اشنا شد

بیماری هیستری: بیماری هیستری در واقع گویای شکایت بدنی و فقدان حافظه است که هیچ دلیل فیزیولوژیکی براش وجود نداره .

شاید از خودتون بپرسید علت اصلی این بیماری به کجا برمیگرده؟

فروید به همرا ه  همکارش ژوزف بروعر که متخصص در هیپنوتیزم بود .اعتقاد داشتند شخص هیجانات وتمایلات خودش رو به نا خوداگاه خود میفرسته و یه جورایی واپس میزنشون .وخب این هیجانات وتمایلات بلوکه شده بالاخره یه جا انرژری خودشون رو ازاد میکنن وبه صورت درد در بدن بیمار بروز میکنند  

حالا درمان بیماران هیستری به چه شکل بود؟

فروید با استفاده از روش هیپنوتیزم که بروعر به کار میبرد دراوایل کار خود   سعی  میکرد این تمایلات وهیجانات بیماران خودش رو از نا خود اگاه به سمت خود اگاه سوق بده . وهوشیار شون کنه  ولی خب بعدا فهمید که هیپنوتیزم روش زیا د جالب و مطلوبی برای این کار نیس  واز روش هیی مثل تداعی ازاد استفاده کرد و فهمید  با اینکه میشه به احساسات مخفی فرد دست پیدا کرد ولی فرد مقاومت خاص وویژه ای در مورد افکار دفن شده خودش که در موردشون احساس شرم میکنه از خودش بروز میده واین حالت رو واز هم گسیختگی رو مقامت نامید 

مثالی که در مورد بیماری هیستریک میشه زد .در مورد زنی به اسم الیزابت بود که هروقت با شوهر خواهرش قدم میزد در پاش احساس درد میکرد . فروید از راه  تداعی ازاد فهمید این زنه به شوهر خواهرش علاقه مند بوده ووقتی خواهرش  فوت میکنه . با خودش میگه حالا که خواهرم فوت کرده من الان ازادم که با شوهر خواهرم  زندگی کنم و این تمایلات و هیجان ها که براش عذاب اور بوده به صورت درد بدنی خودشو بروز میداده

 

 

 

 

  • l0vebook ..
  • دوشنبه ۴ ارديبهشت ۹۶

زیبایی موازی

فیلم خوبی بود 
البته من وقتی پیش پرده شو چند وقت پیش دیدم توقع بیشتری داشتم ،ولی در کل راضی کننده بود وبه خودم نگفتم حیف وقت که براش گذاشتم
جریان فیلم درمورد مردی که 2 سال از فوت دختر 6 سالش میگذره ،وبرای سه چیز نامه مینویسه ،مرگ  _عشق_زمان  وتوصندوق پست میندازه ونسبت بهشون یه حالت طلب کارانه داره ،طی اتفاقی که می افته این 3 چیز در قالب انسان در کنارش ظاهر میشن وباهاش صحبت میکنن و....
من کلا دو تا نکته جالب تو این فیلم دیدم
1:همون زیبایی موازی ،شما وقتی چیزی رو از دست میدی ممکن نتونی به زیبایی های اطرافت که در حال گذر ازشما هستند توجه کنید وخب تو هر اتفاق درد ناکی  که برامون میفته نباید چشمامون رو به روی خیلی چیزا ببندیم 
2:از نظر روان شناسی وقتی یه شوک عصبی به آدم وارد میشه برخی خاطرات رو فراموش میکنه یا انکار میکنه وخب اینکه شخصیت اصلی مدام داشت اسم دخترش رو انکار میکرد با خاطراتی که قبلا اتفاق افتاده بود یا حتی ازدواجی که کرده بود ،برای اینکه فقط به خودش دروغ بگه اینجور چیزی اتفاق نیفتاده خیلی  برام جالب بود
احساس میکنم خیلی سعی شده بود فیلم داستانش تا آخر لو نره (برعکس فیلمای ایرانی که اگه داستانیم داشته باشه همون دیقه اول شما کل داستانو حدس میزنید)
 واینکه به نظرم بازی همشون  مخصوصا ویل اسمیت خیلی خوب بود ولی رو نقش عشق و شاید کلماتی که میتونس ابراز کنه بیشتر باید کار میکردن
بیشتر که فکر میکنم این فیلم یه مفهوم دیگه هم میخواست برسونه ،اینکه زندگی مثل یه بازی تئاتر بزرگ میمونه  که همه داریم توش بازی میکنیم اونم در نقش های مختلف  وگاهی خود واقعیمون رو تو این همه نقش بازی کردنا فراموش میکنیم  وتفاوت واقعیت تا خیال  فقط یک قدم یشتر نیس





 
 

  • l0vebook ..
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۹۶

split(شکافته)

 

اولین فیلمی که تو وبلاگم در موردش مینویسم ؛)

شکافته یا همون (split)داستان جالبی رو حکایت میکنه

داستان در مورد مردی که 23 شخصیت داره ،وازمیان این 23 تا شخصیتی که داره به کمک روان شناس خودش  فقط یک شخصیتش مثلا تو روشنایی (همون در معرض دید عموم قرارگرفتن)هست که اسمش کوین،ولی طی دسیسه ای که شخصیت های دیگه اش برعلیه خود کوین انجام میدن ،باعث میشن کوین به کنج رانده بشه وبه جاش یه شخصیت حمایت گر دیگه اش که اسمش دنیس قدرت  رو به دست بگیره ،و اقدام به دزدیدن 3 تا دختر نوجون بکنه خلاصه وقتی این 3 تا رو میدزده بقیه شخیت ها از  هیولایی خبر میدن که به همه آسیب میزنه  واون در واقع شخصیت 24 کوین هست که  واقعا طی تلقین هایی که به خودش کرده  از نظر هیکلی هم تغییرات فاحشی با اون 23 تای قبلی داره وخون خواره  واعتقاد داره  افرادی که رنج نکشیدن یا سختی نکشیدن باید از میان برداشته شن ازجمله اون 3تا دختر که دزدیده

من با تیکه آخر فیلم  خیلی حال کردم ،یکی از این دخترا مورد سواستفاده جنسی عموش از کودکی تا همین 17 سالگی قرار گرفته بود وتو سکانس آخر که میخواد بهش حمله کنه  یه لبخند تلخی به دختر میزنه وقتی جای زخم هایی که خودش رو بدنش ایجاد کرده رو میبینه وبهش میگه: تو از بقیه متفاوتی ،تو قلبت پاکه وشکست خورده ها بیشتر از بقیه شکوفا میشن ومیزاره میره  بدون اینکه بکشش

##تفسیر من؛)

شاید از خودتون بپرسید این فیلم چه چیز جذاب یا روان شناختی یا آموزنده ای داشت؟

اول اینکه یه تیکه از فیلم روان شناس همین مرد با یکی از دوستاش صحبت میکرد وبهش میگفت چرا به این اشخاص به دید یک بیمار نگاه میکنی ،در صورتی که  اینا کسانی هستند که میتونن در عین حال که به یه شخص جدیدی تبدیل میشن از نظر شیمایی هم در خودشون تغییراتی به وجود بیارن که اگه از دور نگاه کنی یه ویژگی ابرانسانی ،به نظر میرسه اینکه بتوتی چندین نفرو تو خودت داشته باشی به خودی خود جالبه ،یا یه سکانس دیگه یکی از شخصیت های این مرد به دیابت نوع 1 مبتلا بود و انسولین میزد در صورتی که بقیه شخصیت ها این بیماری رو نداشتن ،یا یه داستان در مورد زن کوری تو فیلم مطرح شد که بقیه شخصیت هاش توانایی دیدن داشت

نتیجه من:چون در مورد بیماری چند شخصیتی به صورت علمی تحقیق نکردم  نظر حرفه ای نمی تونم بدم ولی در هرحال  اگه واقعا هر شخصیت از نظر ای کیو .قوه تفکر و مقدار قدرت بدنی ویژگی متفاوت داشته باشه  به نظرم حتی اگه بخوایم قوه تخیلمون هم به کار بندازیم  که من خودم انداختم؛) آدم احساس میکنه واقعا نمیشه دیگه به دید یک نفر بهش نگاه کرد وهمین فراتر از یک نفر بودن خودش به خودی خود فکرمو مشغول کرده

یه مسعله دیگه ای هم که وجود داره ،آیا چیزی که شما مشاهده میکنید واقعیت یا وجود داره ؟

من خیلی از معنای این جمله خوشم میاد که میگه (دو موجود فرضی رو تصور کنید که هردو از پنجره ای به نور خورشید نگاه میکنن ،رنگ پنجره یکی از این موجودات قرمز ،برای همین نور خورشید رو قرمز میبینه و رنگ پنجره اون یکی آبی و نور خورشید در نظرش آبی ،حال آنکه نور خورشید نه آبی ونه قرمز بلکه سفید وتو منشور به چندین طیف رنگی میشه تقسیمش کرد،)

فقط از بیان کردن جمله بالا یه چیزو میخواستم بگم:(از کجا معلوم اشخاصی که ما به اسم اسکیزوفرنی میشناسیم  واقعا اطرافشون یه سری پدیده ها رو نمی بین؟

یا یه فرد چند شخصیتی فراتر از چیزی که ما فکر میکنیم؟

حقیقت اینه بیشتر ما فعلا از یه پنجره به حقایق دنیا و بیماری های پیرامونمون نگاه میکنیم  وبا چشم خودمون  حقیقت رو میبینیم در صورتی که ممکن تفاوت فاحشی با اصل قضیه وجود داشته باشه که ما ازش آگاهی نداریم ...

نتیجه دوم:به نظرم  تفاوت ها ،طرد شدن ها ،آخرش یه جا نشتی میده مثلا همین  شخص از کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفت وهمین  زمینه ساز چندشخصیتی شدنش شد(اولین ضربه) ،ووقتیم چند شخصیتی شد اون هیولا رو جز اون شخصیت هاش کرد که ازش حمایت کنه  در برابر جامعه وباور مردمی که بهش  به عنوان یه بیمار نگاه میکردن   ،از کودکی تا بزرگ سالی ونه کسی که متفاوت است (دومین ضربه) ، و باخودش گفت  دیگه مغلوب نمیشم  ولازم نیس پنهان بشم چون اکثریت قبولم ندارن وتو تیکه آخر فیلمم دختری که زنده بود همین حس توش به وجود اومد وتصمیم گرفت  کاری که باهاش کردن بعد سال ها بگه(همون قضیه  مقاومت در برابر مغلوب شدن ومورد پذیرش قرار گرفتن) ...

در کل فیلم مثلا ژانرش ترسناک بود ولی به جز دوتا فکری  که درمن به وجود آورد من زیاد نترسوند:)))

یه اعترافی هم میخواستم بکنم ،من اگه میدونستم  فیلم نامه نویس  این کار ،همون کسی که ملاقات رو نوشته شاید اصلا  فیلمشو نمی دیدم ،ولی خب خوب بود با ملاقات قضاوتش نکردم؛))

 

  • l0vebook ..
  • يكشنبه ۲۷ فروردين ۹۶

برای یک روز بیشتر

برای یک روز بیشتر 

اثر:میچ آلبوم

[کتاب های این نویسنده موضوعاتش خیلی مورد پسند منه  وفکر میکنم طرفدارای زیادی هم کتاباش داشته باشه]

این کتاب در مورد یه مرد میان سال به اسم چارلی  که متاسفانه به آخر خط رسیده چه در زندگی شخصیش وروابطش با خانوادش از زنش که طلاق گرفته تا  مخصوصا دخترش که داره ازدواج میکنه وحتی حاظر به دعوت کردن پدرش به جشن عروسیش نیس چون فکر میکنه آبروشو میبره وچه در مورد موقعیت شغلی افتضاحش وازاون طرف وضعیت سلامتیش  ودائم الخمر بودنش  ،بگذریم چارلی قصه ما قصد خودکشی میکنه  وطی اقدامی که انجام میده  روح مادشو میبینه تو همون خونه قدیمی شون ،وموضوعاتی رو تو این خواب وبیداری با مادش میگذرونه ورازهایی رومیفهمه مثلا از  رخت شویی مخفی مادرش تو اوایل جوانی چارلی برای در آوردن خرج کالجش گرفته  تا فداکاری های دیگه ای که کرده وسختی هایی که به عنوان یک مادر مجرد برای بزرگ کردنش متحمل شده ، تو این خواب وبیداری براش آشکار میشه ودر این میان داستان نشونه میده چارلی  در تمام این مدت به جای اینکه کنار خانوادش باشه وقتشو بی جهت برای کار دیگه ای صرف میکرده  وتو آخرین جشن تولد مادرش به یه بهونه کاری  میزنه بیرون و بعد از اون دیگه هرگز مادرشو نمی بینه ، خیلی داستان عاطفی هست ،مخصوصا بچگیش که پدرش میزاره میره این چون یه انسی با پدر ش داشته یه حس مقصر بودن نسبت به مادرش داره ومادرش هیچ وقت دلیل طلاق ازپدرش رو به چارلی نمیگه تا ازپدرش به خاطر خیانت به مادرش متنفرنشه  ، وچارلی  بیسبال که ورزش مورد علاقه پدرش بوده رو به صورت حرفه ای دنبال میکنه وبرای دانشگاه کمک هزینه میگیره  ،وپدرش دقیقا تو جونی چارلی سر وکلش پیدا میشه و وتشویقش میکنه از دانشگاه انصراف بده و به یه تیم نسبتا خوب به پیونده و چارلی علارقم مخالفت مادرش محلش نمی زاره وراه پدر رو انتخاب میکنه ،دریغ از اینکه  بخواد باورکنه پدرش میتونه دوباره ترکش کنه وتنها دلیل بودنش کنارش خوب بازی کردن چارلی نه حس پدری...

یه تیکه هایی از داستان  ،نامه های مادر چارلی به پسرش هست که فوق العاده زیباس

###بعد خوندن این کتاب یه حس خاصی به مادرتون پیدا میکنید؛)

 

  • l0vebook ..
  • يكشنبه ۲۷ فروردين ۹۶

جاناتان مرغ دریایی

جاناتان مرغ دریایی

اثر:ریچارد باخ 

 خیلی از دوستان از این کتاب تعریف های زیادی کرده بودند ،اینکه بعد خوندنش احساس بهتری برای رشد کردن بهشون  دست داده ،ولی خب من فکر میکنم کتاب های بهتریم وجود داره که بتونه این حس رو چند برابر براتون ایجاد کنه نمونش لافکادیو که توضیحش قبلا دادم یا کیمیا گر که توپست قبل در موردش نوشتم  ،وخب این کتاب خیلی کم حجم بود جوری که بشه تو 2ساعت خوندش ،

برای من موضوعش خیلی آشنا بود وخب حین خوندن کتاب نتونستم بگم واو ،یا مثلا سورپرایز یا غافل گیری خاصی نداشت ومنو بیشتر یاده این دوکتابی که اسم بردم اینداخت

داستان در مورد مرغ دریایی به اسم جاناتان هست که دقیقا مثل لافکادیو اثر شیل سیلور استاین ،با خودش فکر میکنه متفاوت با بقیس وبه جای اینکه یه مرغ دریایی احمق باشه که سر یه تیکه غذا با بقیه مرغا دعوا کنه تصمیم میگیره  که پرواز کردن یادبگیره وباورمیکنه که پرواز کردن اونم با سرعت زیاد  فقط متعلق  به پرندگان شکاری نیس ،خلاصه به خاطر همین متفاوت بودن از گروه مرغابی ها طرد میشه و طی تمرین های زیادی که میکنه به اضافه شکست ها ودلسری های موقتی که گاهی براش پیش میاد باز نمی ایسته و هر روز از روز قبل بهتر میشه(منظور کتاب اینه ممارست آخرش نتیجه میده) تا جایی که در گوشه ای از آسمون مرغابی هایی رو روی ابر ها پیدا میکنه که مثل خودش تونستن به اوج وکمالی نسبت به بقیه  برسن  ولی با این وجود  اون جارو ول میکنه وبرمیگرده به همون اسکله قدیمی(نوع دوستی) که یه عالمه مرغابی احمق وجود داره و یه تعداد شاگرد پیدا میکنه که بهشون درس پرواز میده و در نهایت مثل داستان لافکادیو که آقا شیر تفنگش رو زمین میزاره واون چرخه رو ترک میکنه ومرحله والاتر رو در پیش میگیره مرغ داستان ماهم در سراسر نور آگاهی از چرخه ای که دیگه چیزی برای گفتن براش  نداره محو میشه و به سطح بهتری میره

در کل بد نبود،ولی خب کتاب های مشابه این سبک زیاد خوندم در ضمن چون نویسندش خلبان بوده من همش احساس میکردم این پرنده یه هواپیماس اینقدر که دقیق پروازش رو تو صیف میکرد؛)

  • l0vebook ..
  • يكشنبه ۲۷ فروردين ۹۶

کیمیا گر

کیمیاگر

یکی از کتاب هایی که ارزش یه بار خوندن رو بی شک داره،

کتاب در مورد پسر چوپانی نوشته شده که به رویای گنجی که در خواب میبینه اعتقاد پیدا میکنه وتصمیم میگیره که به دنبال گنجش از روستای کوچک شون تا اهرام مصر بره و افسانه شخصیش رو محقق کنه

اول تصمیم میگیره گوسفندهاش رو بفروشه واین ریسک بزرگ رو به جون بخره که سرمایه اولیش رو  برای یک  ماجراجویی که انتهاش نامشخص نقد کنه   و در طول سفری که میکنه سختی های زیادی رو میکشه از ازدست دادن مالش بیش ازیک بار گرفته  تا مجبور به مشغول به کار شدن در شهر غریب برای تامین هزینه های سفرش واینکه دل سرد نشدن وباور داشتن یک رویا چون که کم کم یاد میگیره با ید با طبیعت اطرافش ارتباط برقرار کنه ودرک کنه نشونه ها بی دلیل خودشون رو آشکار نمی کنن پس  از رویاش دست نمی کشه وچشم درونش رو روبه حقایق باز میکنه وگنجی که پیدا میکنه بعد این سختی ها به نظرم اول اون ساخته شدن خودش طی این مسیر بود  بعدشم در واقع کتاب یه جورایی داشت میگفت همیشه گنج جلو چشممون هست ما بهش توجه نمیکنیم   ووقتی طبیعت دید ما به نشونه هاش دقت نمی کنیم این فرصت ازدست نمیره بلکه دراختیار شخص دیگه ای قرار میگیره که باور به تحقق یک رویا درپوشش افسانه ی شخصیش داره  

کتاب خوبی بود 

نظرم اینه حتما بخونیدش

  • l0vebook ..
  • يكشنبه ۲۷ فروردين ۹۶

تمام آنچه که هرگز به تونگفتم

تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم 

اثر سلست ان جی

کتاب در مورد دختری 16 ساله  به اسم لیدیا ،که دورگه (چینی-آمریکایی)  نوشته شده که  ازاول کتاب  شما با خوندن این جمله (لیدیا مرده است!) پی به مرگش میبرید ،وحالا مابقی کتاب مطرح کننده علت مرگ این دختراست ،کتاب به هیچ وجه جنایی نیست بلکه در مورد خانواده این دختر نوشته شده اینکه  چه گونه وچه طور آخرش به اینجا کشیده شدن ،داستان از تک تک شخصیت های داستان حرف میزنه ،از مادرش که یک دختر جوان آمریکایی  وچه جور عاشق خوندن رشته ای مثل  پزشکی بود ، ولی وقتی وارد دانشگاه میشه تو درس تاریخ  عاشق استاد چینی این درس شده وباهاش ازدواج میکنه،وبعد ازاون درس رو ول میکنه و حسرتش به دلش میمونه تا اینکه حاظر میشه یه جا خانوادشو بدون اینکه بهشون بگه  ول کنه وبره دوباره سمت آرزوش ولی شکست خورده ترازقبل برگرده ..

داستان در مورد مرد چینی که ازکودکی به همراه خانوادش مهاجرت میکنه وهمیشه از اینکه پدر ومادرش کارگر ساده مدرسه بودن یا رنگ پوستش زرد بوده وبا بقیه تفاوت داشته یه حالت شرمساری  داره واینکه دوستان زیادی نداره وتو روابط اجتماعی خوب نیس  وحالا که یه دختر آمریکایی عاشقش میشه فکر میکنه الان موقع جبران اون کمبود هاست

 داستان در مورد پسر خانواده ای نوشته شده  که از بچگی خواهر کوچک ترش(لیدیا)همیشه مورد توجه  خانوادش بوده  وبا اینکه خیلی باهوش تر از خواهرش در درس بود ولی حتی یک صدم خواهرش هم مورد تشویق خانوادش قرار نگرفت و از دور نظاره گر بود

داستان در مورد کوچیک ترین فرزند خانوادس که  وقتی پدر ومادرشو میبینه  خودشو زیر میز  یاهرجای  دیگه قایم میکنه ،چون فکر میکنه وجودش نظم خانواده رو بهم میزنه پس سعی میکنه مثل یه سایه باشه

ودر آخر داستان در مورد لیدیا 16 ساله است،همون دختری که سوگلی خانوادس رنگ چشماش مثل مادرش روشن ،ومادرش ازش توفع داره پزشکی بخونه وبعضی درس هارو جهشی برداره ،وپدرش در توهم خودش فکر کنه این بچه در روابط اجتماعی عالی تا کمبود خودشو تو این دختر جبران کنه ،وچقدر براش  افتضاح که هرسال موقع کریسمس کتاب به جای چیزی که دوست داره کادو بگیره ،وبا اینکه از درون خورد میشه میخواد سعی کنه خواسته مادرش رو اجرا  کنه وبراش مهم  با این کارا  حتما راضی  نگهش داره چون از آخرین باری که  خانه رو ترک کرد واون موقع فقط8 سال داشت مدام فکر میکرد چون بچه  بدی بوده  گذاشته رفته ووقتی  دوباره برگشت  به خودش قول داد تا ابد بچه خوب مامان باشه  همونکه همیشه اطاعت میکنه وبودن مادر رو در هر شرایطی  تضمین میکنه، و وقتی فهمید  پدرش از وایسادنش پشت گوشی تلفن و حرف زدن با بقیه آدما چقدر بهش افتخار میکنه با اینکه حتی یه دوست صمیم نداشت بیشتر اوقات پشت خط تلفنی که تنها خودش با خودش حرف میزد  برای خوشحال کردنش  فیلم بازی میکرد چون فکر میکرد این کار ارزش به دست  آوردن اون نگاه افتخار آمیز رو حتما داره

##خیلی خوبه  اگه بچه دارید این کتاب رو بخونید ،در هرصورت کتاب فوق العاده ای بود ...

 

  • l0vebook ..
  • چهارشنبه ۲۳ فروردين ۹۶

پیوست 2(ملت عشق)

40 قاعده شمس

 

 

چهل قاعده ی شمس تبریزی:

 

  1. کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینه ای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات دروجود تو نیز فراوان است.
  2. پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده میگیرند.
  3. قرآن را میتوان در چار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطن بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمی گنجد.
  4. صفات خدا را میتوانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و صومعه،بلکه هر آن همه جا هست. همان طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد، تا ابد نزدش میماند.
  5. کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است.ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش میگوید:"مراقب باش آسیبی نبینی." اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است:" خودت را رها کن.بگذار برود." عقل به آسانی خراب نمی شود. عشق اما خودش را ویران میکند.گنج ها و خزانه ها هم در میان ویرانه ها یافت میشود، پس هرچه هست در دلِ خراب است."
  6. اکثر درگیری ها، پیش داوری ها و دشمنی های این دنیا از زبان منشا میگیرد. تو خودت باش و به کلمه ها زیاد بها نده.در دیار عشق زبان حکم نمی راند. عاشق بی زبان است.
  7. در این زندگانی اگر تک و تنها و در گوشه ی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیقت را کشف کنی. فقط در آینه انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کاملا ببینی.
  8. هیچ گاه نومید مشو. اگر همه ی درها هم به رویت بسته شوند، سر انجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه های دشوار باغ های بهشتی قرار دارد. شکر کن. پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید.
  9. صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است،به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام میکشند و هضم میکنند. و میدانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود.
  10. به هر سو که میخواهی شرق،غرب،شمال یا جنوب برو. اما هر سفری که آغاز میکنی سیاحتی به درون خود بدان.آنکه به درون خود سفر میکند، سرانجام ارض را طی میکند.
  11. قابله میداند که زایمان بدون درد نمیشود. برای آنکه "تو"یی نو و تازه ظهور کند باید برای تحمل سختی ها و دردها آماده باشی.
  12. عشق سفر است. مسافر این سفر، چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود.کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند.
  13. در این دنیا بیش از ستاره های آسمان مرشدنما و شیخ نما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن درون خودت و کشف زیبایی های باطنت رهنمون شود.نه آنکه به مریدپروری مشغول است.
  14. به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگیت زیر و رو شود. از کجا معلوم زیر زندگیت بهتر از رویش نباشد.
  15. خدا هر لحظه در حال کامل کردن ماست. چه از درون و چه از بیرون. هر کدام از ما اثر هنری ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه میکنیم، هر مخاطره ای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد. زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است.
  16. خدا بی نقص و کامل است. او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هرچیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
  17. الودگی اصلی نه در ظاهر و بیرون، بلکه در درون و دل است. لکه ی ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک میشود.با آب تمیز میآشود.تنها کثافتی که با شستن پاک نمیشود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان میگیرد.
  18. تمام کائنات با همه لایه ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد. بلکه صدایی است در درون خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هرکه نفسش را بشناسد پروردگارش را شناخته است.انسانی که نه به دیگران، بلکه به خودبپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
  19. اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود.
  20. عاقبتمان را نمی دانیم. اندیشیدن به پایان راه کاری بیهوده است. وظیفه ی تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که بر میداری. ادامه اش خود به خود می آید



 

  • l0vebook ..
  • سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶
_کلاهدوز میترسم دیگه نبینمت
+آلیس عزیزم
در باغ خاطره

در جایگاه رویا

اونجا جاییه که من وتو همو میبینیم
_ولی رویا واقعیت نیست
+و کی به تو میگه واقعیت چیه؟