۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

تو مشغول مردنت بودی

 

هیچ‌چیز جلودارت نبود

نه لحظه‌های خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.

تو مشغول مردن‌ات بودی.

نه درختانی

که به زیرشان قدم می‌زدی، نه درختانی که سایه‌سارت بودند.

نه پزشکی

که بیم‌ات می‌داد، نه پزشک جوان سپیدمویی که یک‌بار جان‌ات را نجات داد.

تو مشغول مردن‌ات بودی.

هیچ‌چیز جلودارت نبود. نه پسرت. نه دخترت

که غذایت می‌داد و از تو باز، بچه‌ای ساخته بود.

نه پسرت که خیال می‌کرد تا ابد زنده خواهی ماند.

نه بادی که گریبان‌ات را می‌جنباند.

نه سکونی که زمین‌گیرت کرده بود.

نه کفش‌هایت که سنگین‌تر می‌شدند.

نه چشم‌هایت که به جلو نگاه نمی‌کردند.

هیچ‌چیز جلودارت نبود.

در اتاق‌ات می‌نشستی و به شهر خیره می‌شدی و

مشغول مردن‌ات بودی.

می‌رفتی سر کار و می‌گذاشتی سرما بخزد لای لباس‌هات.

می‌گذاشتی خون بتراود لای جوراب‌هایت.

رنگ صورت‌ات پرید.

صدایت دو‌رگ شد.

بر عصایت یله می‌دادی.

و هیچ‌چیز جلودارت نبود.

نه دوستان‌ات که نصیحت‌ات می‌کردند.

نه پسرت. نه دخترت که می‌دید نحیف و نحیف‌تر می‌شوی.

نه آه‌های خسته‌ات

نه شش‌هایت که آب انداخته بود.

نه آستین‌هایت که حامل درد دست‌هایت بود.

هیچ چیز جلودارت نبود.

تو مشغول مردن‌ات بودی.

وقتی که با بچه‌ها بازی می‌کردی، تو مشغول مردن‌ات بودی.

وقتی می‌نشستی غذا بخوری

وقتی که شب، خیس اشک از خواب پا می‌شدی و زار می‌زدی

مشغول مردن‌ات بودی.

و هیچ‌چیز جلودارت نبود.

نه گذشته.

نه آینده با هوای خوش‌اش.

نه منظره‌ی اتاق‌ات، نه منظره‌ی حیاط گورستان.

نه شهر، نه این شهر زشت با عمارت‌های چوبی‌اش.

نه شکست. نه توفیق.

هیچ کاری نمی‌‌کردی. فقط مشغول مردن‌ات بودی.

ساعت را به‌ گوش‌ات می‌چسباندی.

حس می‌کردی داری می‌افتی.

بر تخت دراز می‌کشیدی.

دست به سینه می‌شدی و خواب دنیای بی تو را می‌‌دیدی.

خواب فضای زیر درختان.

خواب فضای توی اتاق.

خواب فضایی که حالا از تو خالی‌ست.

و مشغول مردن‌ات بودی.

و هیچ‌چیز جلودارت نبود.

نه نفس کشیدن‌ات. نه زندگی‌ات.

نه زندگی‌ای که می‌خواستی.

نه زندگی‌ای که داشتی.

هیچ‌چیز جلودارت نبود

مارک استرند_ از کتاب تو مشغول مردنت بودی

 
  • l0vebook ..
  • چهارشنبه ۱۷ مرداد ۹۷

No body gets out alive

life is highway

 and its mighty fuking long

its full of twists and turns

So you know

some shits gonna go wrong 

you can slip 

you can slide

you can run

but you cant hide

Nobody gets out alive

  • l0vebook ..
  • سه شنبه ۹ مرداد ۹۷

&&

وقتی به ریزه کاری های زندگی می نگریم،همه چیز چقدر مضحک به نظر می آید،مثل قطره آبی که زیر میکروسکوپ بگذاریم، یک قطره واحد مملو است از موجودات ذره بینی وتک یاخته ای،چقدر به جنب وجوش مشتاقانه ی این موجودات وستیزشان با یک دیگر می خندیم این فعالیت وحشتناک چه آن جا وچه در مدت زمان کوتاه زندگی بشری ،وضعیتی مضحک پدید می آورد

روان درمانی شوپنهاور -اروین یالوم

  • l0vebook ..
  • سه شنبه ۹ مرداد ۹۷
_کلاهدوز میترسم دیگه نبینمت
+آلیس عزیزم
در باغ خاطره

در جایگاه رویا

اونجا جاییه که من وتو همو میبینیم
_ولی رویا واقعیت نیست
+و کی به تو میگه واقعیت چیه؟