خوندنش خالی از لطف نبود ، درکل کتابایی که باعث میشه برای یه ساعتم شده حس بهتری به محیط اطرافم و شرایط زندگیم پیدا کنم رو دوست دارم ، طبق تجربه ای که داشتم ، از اونجا که خیلی زود ممکن چیزایی که خوندم رو فراموش کنم ، اون جمله ها و مثال هایی که در طول خوندن کتاب بهم حس آرامش میداد اینجا تو چند پست می نویسم که زیاد طولانیم نشه :))حالا اینکه چی شد این کتابو خوندم ، اخیرا شخصی که ازش توقع نداشتم ، حرفای تندی بهم زد و خب اون لحظه خیلی ناراحت شدم ، بعد گذشته یک هفته کم کم دارم به این نتیجه میرسم احمقانه ترین کار اینه که ما خودمون رو برای حرفای بد یه نفر دیگه ناراحت کنیم و یا بخوایم شرمنده یا خجالت زده بشیم ، چه یه نفر به شما بگه چه آدم خوبی هستی و چه یه نفر بیاد بهت بگه چه آدم مزخرفی هستی ، این تویی که به کلمات قدرت و نیرو میدی ،حس خوب و بدی که می گیریم بیشتر از اون عامل بیرونی به درون خودمون وابسته هست ، کلمات به خودی خود قرارنیس بهتون آسیب بزنن ، این شمایید که بهشون اجازه ی این کارو میدید ، در نتیجه هیچ روز خوبی ساخته نمی شه مگر اینکه به این باور برسید با تمام اتفاقات بدونا ملایمات زندگی هنوزم زیبایی هایی وجود داره که میتونیم بهش توجه کنیم و ازشون لذت ببریم ( روز خوب رو قراره خودتون با لبخندتون ، با محبت تون به بقیه و در نهایت بخشش بسازید ) کاملا مشخصه خوندن کتابش رو من تاثیر گذاشته خخخ،
فرهنگ هلاکویی میگه شما میتونید امیدوار باشید ولی توقع نباید داشته باشید ، مثلا میتونید امیدوار باشید دوستتون شرایطتون رو درک کنه ، امیدوار باشید امروز صبح که ماشین تون رو پارک کنید و ظهر برگشتید سرجاش باشه ولی توقع نه ، یا یه حرف قشنگ دیگه ای که میزنه اینه فکر کنید یه دیوانه چاقویی رو تو شکمتون فرو میکنه ، اینکه نخواید فراموش کنید و هی بخواید یاد آوری کنید که اون شخص باهاتون چیکار کرده مثل این میمونه بدتر اون دسته ی چاقور رو دارید فشار میدید داخل تا آخر از خون ریزی بمیرید
بخش هایی از کتاب
*من در زندگی خیلی چیزها را ازدست دادم، ازجمله همسرم را که در34 سالگی در گذشت . این فقدان ها نه تنها به من یاد داد که زندگی ادامه دارد ، بلکه شکست هایی بود که مهم ترین آموزگاران من شدند . من با بازنگری متوجه شدم ویاد گرفتم همان مواردی که از نظر من ویران کننده واز بین برنده ی روحیه است ، باعث رشد ومعنویت می شود .
*به تو قول می دهم که هرگز هیچ ارزشمندی از بین نمی رود ، با اینکه حاصل سی سال زحمت این زوج دریک لحظه به باد فنا رفت ، روث متوجه نعماتی دیگر شد از جمله اینکه او می تواند نفس بکشد ، می تواند ببیند ، هنوز درخت ها و باد و زمین و آسمان و پرندگان وجود دارند و اینکه او دست و پا دارد ، بعد هم به شوخی گفت :((حتی شکلات هم دارم ))
*مدت زیادی طول کشید تا پی بردم که وقتی کسی در جایی گیر می کند ،به این دلیل است که بیشتر به قصه ی گیر کردن خودش چسبیده است تا اینکه دلش بخواهد خودش را از تنگنا نجات بدهد .یادت باشد که زندگی تو براساس قصه ای که برای خودت می گویی تجلی میکند ، خوب ، تو امروز به چه قصه ای چسبیده ای و آن را برای خودت تعریف می کنی ؟*یه مثال خوبیم که در این رابطه زده اینه که تصور کنید یه نفر تو ترافیک جلوی ماشین تون بپیچه ، اولین واکنشی که ممکن نشون بدید اینه که با خودتون بگید چه آدم عوضیه و در نهایت بخواید باهاش شاخ به شاخ بشید تا مثلا بهش نشون بدید که نمی تونه باهاتون در بیفته ، ولی یه راه دیگه ای که وجود داره اینه داستان رو برای خودتون عوض کنید مثلا از خودتون بپرسید آیا دلیل دیگری وجود دارد که مجبور شده جلوی من بپیچه (البته به جز کرمو بودنش خخخ) شاید روز بدی داشته و همسرش باهاش دعوا کرده ، شاید یه پشه تو چشمش رفته ، شاید تو آیینه نگاه کرده وکسی رو ندیده ، شاید شلوغی بزرگ راه عصبیش کرده و باعث شده که اشتباه کنه و...در نهایت شایدواقعا یه آدم عوضی و نفهمه :)))))
*در زندگی در هرجایگاهی قرار داشته باشی و با هر شرایطی مواجه شوی ، همیشه می توانی کاری بکنی . تو همیشه حق انتخاب داری و حق انتخاب یعنی قدرت .
*هر فکر و رفتاری ذاتا معنایی ندارد، تو هستی که به آن معنا می دهی و اگر بنا باشد فقط یک کلمه در پشت هر فکری باشد ،این کلمه ((انتخاب)) است .