سه شنبه ها با موری
نوشته :میچ آلبوم
سه شنبه ها با موری . کتابی براساس واقعیت .
وموضوع داستان در رابطه با میچ آلبوم و استاد پیرشه که مبتلا به بیماری کشنده و زجر آور (ای. ال.
اس) شده و به زودی قراره بمیره و میچ هر سه
شنه بهش سر میزنه و در مورد موضوعاتی مثل
مرگ. بخشش. ازدواج . پول و غیره حرف میزنن . شخصیت موری ستودنیست. با این که در شرف مرگ به سرمی بره. اما این موضوع رو به راحتی پذیرفته ومیخواد تا فرصتی
هست از این اندک زندگی با همه محدویتی که براش وجود داره لذت ببره . با بقیه
در ارتباط باشه و به درد و دل هاشون گوش بده . چراکه زندگی رو در محبت کردن و مورد
محبت واقع شدن از طرف دیگران میدونه . شاید هر کس دیگه ای جای موری بود با
خودش فکر میکرد .من به قدر کافی مشکلات دارم و رنج میکشم که نخوام به حرف ها و درد
دل. بقیه گوش بدم ولی موری در این مورد حرف قشنگی میزنه :(( چرا فکر میکنی برایم
تا این اندازه مهم است که مساعل دیگران را بشنوم؟آیا این همه درد و رنجی که دارم
کافی نیست ؟بی تردید کافیست. اما وقتی از خودم چیزی به دیگران میدهم. احساس میکنم
زنده هستم. اتومبیل و خانه ام را به کسی نمی دهم اما وقتی لحظاتم را صرف دیگران
میکنم. وقتی میتوانم لبخند بر لبان کسی بنشانم. احساس سلامتی میکنم . ببین دلت به
تو چه میگوید وقتی به خواسته ان رفتار کردی ناراضی نمی شوی. غبطه نمی خوری. دلت
هوای چیزهای دیگری نمی کند . در انچه در این رهگذر گیرت می اید غرق میشوی.))
قسمت هایی از کتاب
1-(میدانی میچ اشکال برسر این است که همه عجله دارند. مردم به معنایی در
زندگیشان نرسیده اندو به همین دلیل
پیوسته شتاب دارند که آن را بیابند. به فکر اتومبیل بعدی.خانه بعدی وشغل بعدی
هستند. بعد میبینند که اینها مقولاتی تهی و بی معنا هستند از این رو به دویدن ادامه میدهند)
2-(در جنگل های بارانی امریکای جنوبی . قبیله ای به نام دسانا وجود دارد که
افرادش دنیا را انرژی ثابتی میپندارند که میان همه مخلوقات جاری است. بنابراین هر
تولدی باید مرگی را به همراه داشته باشد و هر مرگی تولدی در پی دارد .این انرژی
دنیا دست نخورده باقی میماند.
مردم در این قبیله معتقدند که وقتی برای تامین غذا به شکار میروند . هر حیوانی
را که میکشند حفره ای در چاه ارواح ایجاد میشود. که ارواح شکارچیان پس از مرگشان
ان حفره ها را پر میکنند . اگر مرگی وجود نداشته باشد . پرنده و ماهی متولد نمی
شوند . این باورشان را دوست دارم . موری هم نظر مرا دارد . به نظر می رسد هرچه به
خداحافظی نزدیک تر میشود . بیشتر احساس میکند که ما جملگی مخلوقات یک جنگل واحد
هستیم . انچه را ار ان برمیداریم باید از نو تامین کنیم.
میگوید :( این منصفانه است)
3-( من برای نسل شما متاسفم . در این فرهنگ . رسیدن به روابط زناشویی از این
جهت مهم است که فرهنگ ما این نیاز را براورده نمی سازد.اما بچه های بیچاره امروز
یا بیش از اندازه خود خواه هستند که تن به یک رابطه عاشقانه نمی دهند یا به عجله
ازدواج مکنند و شش ماه بعد هم طلاق میگیرند .نمی دانند از یک همسر چه انتظاری باید
داشته باشند . خودشان راهم نمیشناسند . نمی دانند که کیستند . با این حساب از کجا
بدانند که با کی ازدواج میکنند؟))
4-(مردن یک امر طبیعی است . علت این همه سر وصدایی که پیرامون ان به راه می
اندازیم این است که خودمان را بخشی از طبیت نمی دانیم.فکر میکنیم چون انسان هستیم.
ورای طبیعت هستیم.اما نیستیم هر چه متولد بشود میمیرد))
(مرگ به زندگی خاتمه میدهد . اما رابطه باقی می ماند)
5-(این بیماری به سروقت روح من امده . در خانه ام را می زند اما نمی تواند به
روح من چنگ بیاندازد . در نهایت جسمم را از ان خود میکند . به روحم نمی رسد)
6- ((آیا برایت از
کشمکش اضداد حرف زده ام؟زندگی مجموعه ای از فراز نشیب هاست دلت میخواهد
کاری بکنی اما مجبوری کار دیگری انجام دهی . از چیزی ناراحتی اما میدانی که نباید باشی
چیزهایی را امر مسلم میپنداری و این در حالی است که میدانی هرگز نباید چیزی را
امر مسلم فرض کنی. کشمکش اضداد به کشیدن
یک لاستیک می ماند همه جایی در این
میانه زندگی میکنیم . ))
می گویم به یک مسابقه کشتی شباهت دارد
((مسابقه کشتی؟))بعد می خندد
((بله میتوانی زندگی را این گونه توصیف کنی))
می پرسم حالا چه کسی برنده میشود؟
تبسمی میکند . چشمانش تابی میخورد . دندان های کج شده اش خودی نشان میدهد
((عشق برنده میشود . برنده همیشه عشق است))
7- بسیاری از کسانی که به دیدن من می ایند شاد و خوشبخت نیستند
چرا؟
((به این دلیل که فرهنگ ما به گونه ای نیست که به مردم احساس خوشبختی بدهد .
ما بد آموزی میکنیم. آموزش اشتباه میدهیم و باید خیلی قوی باشی که اگر متاع این
فرهنگ را نمی پسندی خریدار ان نشوی. فرهنگی از ان خود ابداع کن. اغب مردم از این کار
عاجزند. به مراتب ناخشنود تر ازمن هستند . ناخشنود تر ازمن حتی در این شرایطی که
دارم به سر می برم
ممکن است در حال مرگ باشم اما سرشار ازمهر و عشق هستم پیرامونم پر از کسانی
است که به مهر نگاهم میکنند چند نفر را سراغ داری که بتوانند همچو حرفی بزنند؟))
8-((بسیار خوب. داستان درباره یک موج کوچک در آب های اقیانوس است. دوران خوشی را تجربه میکند . از باد و از هوای تازه و پاک بهره می برد. تا این که چشمش به موج های دیگری می افتد که جلوتر از او به ساحل می کوبند و متلاشی می شوند.
((موج می گوید :آه خدای من چه وحشتناک است. ببین چه سرنوشتی انتظارام را میکشد!
((کمی بعد موج دیگری از راه می رسد.موج اولی را می بیند . غمگین به نظر می رسد به او می گوید:چرا اینقدر غمگینی؟
((موج اولی می گوید :متوجه نیستی . همه ما متلاشی خواهیم شد. همه ما موج ها قرار است که نیست شویم. وحشتناک نیست؟
((موج دومی می گوید: نه متوجه نیستی. تو موج نیستی. تو بخشی از اقیانوس هستی.))
9-((میچ داری فکر میکنی.اما دل کندن و منفصل شدن بدین معنا نیست که نگذارید تجربه ای به شما نفوذ کند. برعکس. اجازه می دهید تا عمیقا تجربه کنید. تنها این گونه است که به دل کندن می رسید.))
متوجه منظورتان نیستم.
(( هر احساسی را که می خواهی در نظر بگیر. عشق به یک زن. یا احساس اندوه به خاطر یکی از عزیزان و یا شرایطی که من دارم. هراس و تالم از یک بیماری مهلک. اگر نگذاری که این احساس رابه طور کامل تجربه کنی. هرگز به انفصال نمی رسی. نمی توانی دست بکشی. دل بکنی . در واقع گرفتارترازآ ن هستی که بترسی. از درد می ترسی . از اندوه می ترسی . از آسیب پذیری ملازم عشق می ترسی.
((اما اگر در این احساسات غرق شوی . اگر به درون این احساسات شیرجه بروی .آن را به طور کامل تجربه می کنی. میدانی که درد چه معنایی دارد . می دانی که عشق چست. می دانی اندوه کدامست.
تنها در این صورت است که می توانی بگویی بسیار خوب . این احساس را شناختم . حالا می خواهم برای لحظاتی از این احساس منفصل شوم.))
10-((می دانم فکر میکنی که موضوع صرفا بر سر مردن است . اما این حرف مرا فراموش نکن . وقتی مردن را می آموزی . زندگی کردن را یاد می گیری.))
11-به این فکر افتادم که روزی چند بار باید این را تجربه کنیم. چگونه است که به شدت احساس تنهایی می کنیم . به حدی که اشک چشمانمان را پر می کند اما نمی گذاریم قطره ای از آن به بیرون تراوش کند. چرا که قرار نیست گریه کنیم. ویا در عشق کسی میسوزیم . اما حرفی نمی زنیم . نمی دانیم که این حرف روی روابطمان چه تاثیری برجای میگذارد.
طرز برخورد موری کاملا عکس این بود . شیر را باز کنید . خود را با احساس شست شو دهید. گزندی متوجه شما نیست. تنها به شما کمک می کند . اگر هراس را به درون خود راه دهی . اگر آن را مانند یکی از پیراهن های آشنایت بپوشی. می توانی به خودت بگویی:((بسیارخوب. این ترس است مجبور نیستم بگذارم برمن چیره شود .آن را به همان شکلی که هست می بینم.))
درباره تنهایی هم همین مطلب صادق است:(( دست می کشید. رها می کنید. می گذارید اشکتان سرازیر شود. آن را به طور کامل احساس می کنید و سرانجام به شرایطی می رسید که می توانید بگویید :((بسیار خوب. این لحظات تنهایی من بود. ازتنهایی نمیترسم. اما حالا می خواهم این احساس تنهایی را به کنار بگذارم و به این توجه کنم که احساسات دیگری نیز در این دنیا وجود دارد. می خواهم آنهارا نیز تجربه کنم.))