هنر همیشه برحق بودن

ترجمه کتابش خوب نبود ولی به قدری مطالبش برام جالب بود که اصلا  خستم نکرد ؛ این کتاب  38مورد رو ذکر میکنه که با اتکا بهش میتونید تو بحث ها نتیجه رو به سود خودتون تموم کنید (من از مورد 31 استفاده کردم در مورد کسی که همیشه وقتی تو بحث کردن کم میاورد ؛حرفش رو باممنونم تموم میکرد و اجازه نمیداد بحث به نتیجه برسه ؛درکمال ناباوری این بار مجبور به عذر خواهی شد) حالا سوالی که پیش میاد اینه چرا باید از این حقه های به ظاهر شیطانی استفاده کنیم؟پاسخی که شوپنهاور میده اینه که گاهی اوقات  حق با ماهست ولی فن بیان خوب و قوی نداریم که بتونیم این رو اثبات کنیم و بهتره بتونیم از این شیوه ها بهره ببریم 

 

  • l0vebook ..
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸

آیین زندگی

موضوع:کتابی برای رهایی از استرس و به دست آوردن آرامش از دست رفته ،

از خوندنش لذت بردم و احساس میکنم اگه مطالبشو بشه چن بار مرور کرد تغییر دادن سبک زندگی دور از انتظار نیس  ؛خودتون رو از خوندن این کتاب محروم نکنید ! این که در کتاب از داستان های واقعی استفاده کرده به مخاطب این حس رو میده که وقتی یه سری  آدم معمولی مثل شما تو زندگی واقعی شون تونستن این چنیین تغییراتی به وجود بیارن پس چرا شما نتونید، این آدما نه قهرمان داستان های تخیلی بودن نه از یه سیاره دیگه اومدن بلکه کسایی هستن که درکنار شما و در شرایط مشابه شما زندگی میکنن و حتی بعضی هاشونم  تو دوره ای از زندگی شون دچار افسردگی و جنون میشن وخواستن خودکشی کنن ولی با تغییر طرز فکرشون نسبت به زندگی  به موفقیت و رضایت از خود رسیدن  ؛نقطه قوت این کتاب داستان های واقعی و امیدوارکننده اش بدون غلو کردن بود با اینکه شاید نقطه ضعفی که گرفته شده قدیمی بودن این  داستان ها باشه ولی هم چنان از نظر من  تاثیرش رو بر روی مخاطب ازدست نداده؛درد هر چی باشه درده،سختی یا کشیدن رنج از زندگی یه جور تجربه مشترکه ؛حالا میخواد این داستان مربوط به صد سال پیش باشه یا زمان کنونی؛مهم اینه از واکنش دیگران نسبت به حوادث اطرافشون درس بگیریم 

  • l0vebook ..
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸

راهبی که فراری اش را فروخت.

موضوع:جولین که از بهترین وکلای شهرش هست طی حادثه ای که براش پیش میاد ؛همه داراییش رو میفروشه وبه قصد یک سیر و سلوک درونی به هندوستان کوچ میکنه و بعد از سال ها به شهر خودش برمیگرده تا آیینی رو که از خردمندان اونجا یاد گرفته به اطرافیانش آموزش بده ؛این رموز و آیین  با عنوان هفت فضلیت در قالب یک سری نماد  در اول کتاب در یک داستان گنجانده شده   و ادامه کتاب به تو ضیح دادن درمورد هر یک از این نمادها و راه های دست یابی به آن سپری میشه

واما ازکتاب....

*وقتی چیزی میخواهی،فقط روی آن تمرکز کن و باتمام وجود به آن خیره شو،هیچ کس،به هدفی که نمی بیند ،نخواهد رسید.

*جان در بستر مرگ هیچ گاه آرزو نخواهی کرد که ای کاش وقت بیشتری را در محل کارم سپری میکردم.

*عاقبت دریافته ام که هر اتفاقی دلیلی دارد.هر رویداد هدفی داردودر هرشکستی درسی نهفته است.من متوجه شده ام که شکست،برای رشد تعالی وروح هرکسی،حتی حرفه ای ها،ضروری است.شکست،رشد درونی وانبوهی از هدایای مادی به همراه می آورد ،آن را همچون آموزگاری مشتاقانه بپذیر وغنیمت شمار.

*به نظر میرسد تو از عقاید شخصی خودت پر هستی وچه طور میشود چیزی درون فنجان ریخت تا وقتی اول فنجان را خالی نکرده ای؟

*نگرانی قدرت ذهن را از او سلب میکند و دیر یا زود به روح صدمه میزند.

*در یک روز عادی،یک انسان معمولی ،حدود شصت هزار اندیشه از ذهن می گذراند ،اما چیزی که مرا حیرت زده کرد این بود که95درصد این افکار ،درست همان افکار روز پیششان است.

*هیچ وقت نمی فهمند که مدیریت ذهن لازمه مدیریت زندگی است

*مهم نیس در زندگی چه اتفاقی برایت میافتد،تو به تنهایی این قدرت را داری که پاسخ خودرا نسبت به آن انتخاب کنی .اگر جستجو برای نکات مثبت را عادت خود قرار دهی،زندگی ات به سوی بالاترین سطوح پیش می رود .این از بزرگ ترین قوانین طبیعت است.

*در زندگی هیچ اشتباهی وجود ندارد،آنچه هست فقط وفقط درس است. چیزی به عنوان تجربه بد وجود ندارد فقط بخت واقبال است که پیش می آید .در مسیر کنترل و تسلط بر خویشتن و آگاهی فردی باید آموخت و پیشرفت کرد .قدرت از طریق جهد وکوشش حاصل میشود .حتی درد می تواند آموزگاری شگفت آور باشد.

*مسلما برای گذشتن از درد باید آن را تجربه کردیا آن را به گونه ای دیگر دید.چطور میشود عمق دره را ندیدو لذت در اوج قله بودن را درک کرد.

*به خاطر بیاور که قوانین طبیعت همواره تضمین کرده است که با بسته شدن یک در،در دیگری گشوده میشود.

*اول از همه اینکه با شکوه تصوراتت زندگی کن ،نه با خاطراتت.

*هر آنچه در دنیای بیرون خلق میکنید از نقشه کلی در دنیای درونتان در یک تصویر دلنشین ذهنی آغاز میشود.

*آنقدر مشغول لذت های بزرگ زندگی بودم که لذت های کوچک را از دست دادم.

*وینستون چرچیل میگوید:(هزینه رسیدن به چیز های بزرگ و ارزشمند ،مسئول بودن در برابر تک تک اندیشه هاست.)

*این خود افراد هستند که قید وبند های زندگیشان را میسازند.

*آنان که اندیشه و ذهن روشن دارند،می دانند که برداشتشان از جهان و کیفیت زندگی آن ها منحصرا به افکارشان بستگی دارد .اگر خواهان یک زندگی سرشار از آرامش و هدفمند هستید ،باید اندیشه های آرامش بخش و هدفمند داشته باشید.

*برای  رسیدن به مقصد نباید ذهنت را مشغول نتیجه کنی،در عوض باید از روند رشد و وجریان شخصی لذت ببری.باعث تعجب است که هر قدم کم تر روی نتیجه نهایی متمرکز شوی،زودتر به آن دست میابی.

((*پسر جوانی که از خانه دور شد تا نزد معلم بزرگی درس بخواند.وقتی برای اولین بارپیر خردمند را ملاقات کرد.اولین سوالش این بود؛چقدر طول میکشد تا به اندازه شما دانا شوم؟

بلافاصله جواب داد:پنج سال

خیلی زیاد است. اگر دو برابر زحمت بکشم چطور؟

دراین صورت ده سال

ده سال!خیلی زیاد است اگر تمام روز را تا خود شب درس بخوانم چطور؟

پانزده سال

پسرجواب داد:نمی فهمم هربارکه تصمیم قطعی میگیرم تا انرژی بیشتری صرف هدفم کنم.زمان بیشتری صرف میشود.چرا؟

جواب ساده است.وقتی یک چشم خود را به مقصد دوخته ای.فقط یک چشم باقی می ماند تا تورا در راه سفر هدایت کند.))

*شانس چیزی نیست مگر پیوند آمادگی و فرصت مناسب.

*زمانی که ذهن را بر یک هدف متمرکز می کنی،برکت های غیر معمول در زندگی ات پدیدار می شوند.

*بدان که هیچ چیز مثل شروع کردن با کار های کوچیک نیست.شادمانی جاوید را هم به دست می آوری .

*چیزی را که حقیقتا به آن عشق می ورزی پیدا کن.

*وقتی دریابی که کارت در این دنیا کدام است ،دنیایت جان تازه میگیرد.

*اینقدر منطقی نباش. شروع کن به انجام کارهایی که همیشه خواسته ای انجامشان بدهی.

*چطور به پله سوم خواهی رسید وقتی هنوز یک پایت رو ی پله دوم قرار دارد

*یا تو کنترل ذهنت را به دست میگیری یا ذهنت بر تو تسلط می یابد.

*جولین هیچ گاه افکار را زنده نشمرده بودم ؛اما میتوانم تاثیرشان بر عناصر دنیارا مشاهده کنم.

*از افکار کسالت بارت آگاه شو،خودآگاهی از قدم های رسیدن به تسلط بر خویشتن و آگاهی از خود است.

*ذهن هم چون باغی حاصل خیز و پربرکت است که برای آراستگی آن باید هر روز به آن رسیدگی کنی. اجازه نده علف های هرز افکار و اعمال ناخالص در باغ ذهنت ریشه بدوانند .همچون محافظی جلوی در ورودی ذهتت نگهبانی قرار بده. آن را سلامت و قوی نگهدار. در این صورت او در زندگی ات معجزه می آفریند.

*اگر حتی حتی ندانی به کدامین سو در حرکتی،چه طور خواهی فهمید که زمان رسیدنت چه وقت است؟

*موفقیت،.شادمانی همیشگی نتیجه فعالیت مداوم و پشتکار برای پیش رفتن بدون واهممه در مسیر رسیدن به اهداف زندگی است.

*بدان که لزومی ندارد حاصل کار انسان  مادی باشد

*آنچه بیش ترین اهمیت را دارد هرگز نباید قربانی چیزی بشود که اهمیت کم تری دارد.

 

  • l0vebook ..
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸

ماتمامش میکنیم

این کتابو چند ماه پیش خریدم ولی فقط چند برگش رو خوندم حالا 3 روز پیش از زیر کمد  پیداش کردم !:)

جریانش عاشقانس،وآخرش مثل فیلم هندی تموم شد با پایانش اصلا حال نکردم ،شخصیت هایه داستان تو بعضی تیکه ها خیلی اتفاقی بهم برخورد میکنن از داستانی که همه چی رو سر یه صحنه بهم وصل میکنه باید نمره کم کرد :)  اونم بر پایه احتمالات نادری که تو زندگی واقعی  90 درصد آدما  پیش نمیاد!

موضوع در مورد یه دختری به اسم لی لی که در کودکی همش دعوا وحمله فیزیکی پدر ومادرش رو تحمل میکنه   در نوجونی به یه پسر بی خانمان پناه میده و باهاش حس همدردی پیدا میکنه و تو جوانی عاشق مردی میشه که مثل پدرش یه سری مشکلات خلقی داره ودر آخر باید تصمیم بگیره مثل مادرش میخواد به  این زندگی ادامه بده یانه..،اون قصه شاهزاده با اسب سفیدشم که همه دخترا منتظرشن تو این جور داستانی به واقعیت تبدیل شده بود ( حالا حتما باید هر کی طرف لی لی میومد  پله هایه ترقی رو با کله طی میکرد:)

# در کل نویسنده  خواسته به موضوع خشونت  علیه زنان در خانواده  هم بپردازه و تا حدودی به هدفشم رسیده ،یه جاهایی آموزنده بود میخواست بگه بعضی اوقات کسی که دوسش دارید بیشتر از همه آزارتون میده و شما نمی تونید ازش متنفر بشید پس بهتره این جور شرایطی رو قضاوت نکنیم ! (چون خود لی لی مادرشو قضاوت میکرد ولی بعدا فهمید جدا شدن آسون نیس ) واینکه خیلی به این موضوع گیر داده بود همه بار اول که باهم دعوا میکنن عذر خواهی و منت کشی رو دارن ولی با گذشت زمان این دفعات زیاد میشه پس بهتره همون اول از حدود خودت دفاع کنی و به امید بهبود شرایط نباشی

اینم بگم از دیدگاه روان شناسی شما معمولا عاشق کسی میشید که بدترین صفت مادر و پدر تون رو داره

# پس یه جورایی همیشه باید حواست باشه گیر یکی  بدتر از ننه بابات نیفتی  :))))))! 





  • l0vebook ..
  • دوشنبه ۹ مهر ۹۷

تو مشغول مردنت بودی

 

هیچ‌چیز جلودارت نبود

نه لحظه‌های خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.

تو مشغول مردن‌ات بودی.

نه درختانی

که به زیرشان قدم می‌زدی، نه درختانی که سایه‌سارت بودند.

نه پزشکی

که بیم‌ات می‌داد، نه پزشک جوان سپیدمویی که یک‌بار جان‌ات را نجات داد.

تو مشغول مردن‌ات بودی.

هیچ‌چیز جلودارت نبود. نه پسرت. نه دخترت

که غذایت می‌داد و از تو باز، بچه‌ای ساخته بود.

نه پسرت که خیال می‌کرد تا ابد زنده خواهی ماند.

نه بادی که گریبان‌ات را می‌جنباند.

نه سکونی که زمین‌گیرت کرده بود.

نه کفش‌هایت که سنگین‌تر می‌شدند.

نه چشم‌هایت که به جلو نگاه نمی‌کردند.

هیچ‌چیز جلودارت نبود.

در اتاق‌ات می‌نشستی و به شهر خیره می‌شدی و

مشغول مردن‌ات بودی.

می‌رفتی سر کار و می‌گذاشتی سرما بخزد لای لباس‌هات.

می‌گذاشتی خون بتراود لای جوراب‌هایت.

رنگ صورت‌ات پرید.

صدایت دو‌رگ شد.

بر عصایت یله می‌دادی.

و هیچ‌چیز جلودارت نبود.

نه دوستان‌ات که نصیحت‌ات می‌کردند.

نه پسرت. نه دخترت که می‌دید نحیف و نحیف‌تر می‌شوی.

نه آه‌های خسته‌ات

نه شش‌هایت که آب انداخته بود.

نه آستین‌هایت که حامل درد دست‌هایت بود.

هیچ چیز جلودارت نبود.

تو مشغول مردن‌ات بودی.

وقتی که با بچه‌ها بازی می‌کردی، تو مشغول مردن‌ات بودی.

وقتی می‌نشستی غذا بخوری

وقتی که شب، خیس اشک از خواب پا می‌شدی و زار می‌زدی

مشغول مردن‌ات بودی.

و هیچ‌چیز جلودارت نبود.

نه گذشته.

نه آینده با هوای خوش‌اش.

نه منظره‌ی اتاق‌ات، نه منظره‌ی حیاط گورستان.

نه شهر، نه این شهر زشت با عمارت‌های چوبی‌اش.

نه شکست. نه توفیق.

هیچ کاری نمی‌‌کردی. فقط مشغول مردن‌ات بودی.

ساعت را به‌ گوش‌ات می‌چسباندی.

حس می‌کردی داری می‌افتی.

بر تخت دراز می‌کشیدی.

دست به سینه می‌شدی و خواب دنیای بی تو را می‌‌دیدی.

خواب فضای زیر درختان.

خواب فضای توی اتاق.

خواب فضایی که حالا از تو خالی‌ست.

و مشغول مردن‌ات بودی.

و هیچ‌چیز جلودارت نبود.

نه نفس کشیدن‌ات. نه زندگی‌ات.

نه زندگی‌ای که می‌خواستی.

نه زندگی‌ای که داشتی.

هیچ‌چیز جلودارت نبود

مارک استرند_ از کتاب تو مشغول مردنت بودی

 
  • l0vebook ..
  • چهارشنبه ۱۷ مرداد ۹۷

جنایات و مکافات



داستان دانشجوی 23 ساله ای به اسم راسکولنیکف  .که به خاطر خلا اخلاقی که در جامعه احساس میکنه . به این فکر میره که چرا خودش یه معیار اخلاقی  نسازه و برپایه اون عمل نکنه.  بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای،پیر زن رباخواری رو همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شن، می‌کشه و پس از قتل خودش رو ناتوان از خرج کردن پول میبینه و میره پول رو زیر یه سنگ پنهان میکنه و حتی به داخل کیفم یه نگاه نمی ندازه . از این حادثه به بعد به مرور به جنون کشیده میشه ومدام حرفا و رفتارش رو چک میکنه که جلوی کسی سوتی نده  غافل ازا ینکه جنون خودش در آخر کار دستش میده .

 

انگیزه هاش خیلی پیچیده بود .چون از روی فقر و نداری دست به قتل نزد . میخواست ببینه اون ابر انسان نیچه هست یا نه .کسی تومایه های رابین هود .یه پیرن ربا خوار که سودی برای کسی نداره فدا میشه و در نهایت با پولی که ازش به دست میاد میشه به زندگی خودش و دیگران سر وسامان بده ..

 

خونی ریخته میشه . و سودی بزرگ به بقیه میرسه. فقط نیاز به یه جسارت و شجاعت اولیه  هست  .تو بعضی قسمت های کتاب خودش رو با ناپلئون مقایسه میکنه . تو قسمت های دیگه ای از کتاب در مورد نیوتن و کپلر صحبت میکنه که این آقایان به قدر ی هدف بزرگی داشتن که  در راه رسیدن به اون هدف و کشفیاتشون  اگه 100 نفرم فدا میکردن بازم این کار ارزشش رو داشت . مردم رو به2دسته تقسیم میکنه . عادی و غیر عادی . گروه زیر دستان که همون مردم عادی هستن . یعنی آن هایی که فقط کارشان تولید مثل هست . وگروه زبردستان . یعنی آن هایی که قریحه وموهبتی دارن  در محیطی میتوانند حرف و سخن تازه ای بزنند .دسته اول بنا به فطرت محافظه کارند . حامی وضع موجودند . رام و مطیع و گوشه به فرمان اند و دوست دارند مطیع باشند . گروه دوم کسانی هستند که قانون را زیر پا میزارند . همه از دم ویرانگر و قانون شکن اند یا بسته به استعداد و قابلیتشان . گرایش های ویران گرانه دارند  و به نظرش همه رهبران و پیشوایان از عهد دقیانوس تا زمان خودش بدون استثنا مجرم بودن . دقیقا به این دلیل که قوانین مقدس و ریشه دار آبا ء و اجدادی را زیر پا گذاشتن  واگه پاش میفتاد از خون و خون ریزی و کشتار مردم بی گناهی که غیورانه از رسوم آبا ء و اجدادشان دفاع میکردند هم ابایی نداشتند . لپ کلامش هم این بود همه کسانی که حرف تازه ای داشتند فطرتا باید مجرم و خلاف کار باشند وگرنه کاری از پیش نمی بردن و در جا میزدن چون  یه جورایی باید پیرو قوانین میبودن و حد و مرز قبلی برای خودشون مشخص میکردن در این صورت نظریه جدید و یا حرف تازه ای نمی توست پا به عرصه بزاره . یه بحث دیگه که مطرح میشه اینه که پس عذاب و جدان نمی گیرن ؟

که جوابش رو این طور میده  که به شرطی برای تحقق آمالش مطلقا ضرورت داشته باشه و خیر و صلاح بشیریت هم هم به تحقق این آمال بستگی داشته باشه. اگه وجدان شما اشتباهی رو حس نکنه پس در نتیجه عذابی در کارنیس . در ثانی تو یه قسمت دیگه از حرفاش میگه خب اگه برای قربانیاشون عذاب وجدان دارن بهتره بکشن. روح های عمیق و حساس همیشه رنج بزرگی رو با خودشون به همراه میبرن .یه قسمت از کتاب رو واقعا دوست داشتم مخصوصا جایی که به معشوقه اش میگه من یه شپش رو کشتم . و در ادامه حرفاش به این نتیجه میرسه که خودشم در واقع همون شپشه که از کشتن این جور موجودات نفرت انگیزی دچار جنون شده .

کتاب خوبی بود من  هنوز بعد خوندنش بعضی شبا بهش فکر میکنم .خیلی پیچیده بود . در ثانی اگه قرار باشه در خلا اخلاقی موجود هر کسی یه نظریه بسازه و شروع کنه به عمل کردن بهش نتیجش میشه درست شدن یه سری گروهک که به اسم  حقی که از اول خلقت و جود نداشته به جون هم میفتن . در واقع تعادل این دنیا درسرشت ناعادلانه و پر از دردش هست و شما چه جز دسته اول باشید و چه جز دسته دوم. نتیجه تغییری نمی کنه


  • l0vebook ..
  • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷

ناتور دشت




یه رمان نوجوان پسند دیگه


داستان در مورد هولدن کالفید 17 سالس که چند درس نمره قبولی نمیاره . وقراره از مدرسه شبانه روزی اخراجش کنن ولی به دلایلی که در ادامه داستان براش پیش میاد . یک شب تصمیم میگیره قبل از اینکه نامه اخراج شدنش به دست خانوادش برسه .مدرسه رو ترک کنه و بره  چند روز برای خودش یه  چرخی بزنه  ..

اگه به صورت کلی نگاه کنیم ممکنه  همه چی خیلی ساده به نظر برسه . ولی ازش یه سری چیزا میشه بیرون کشید .شخصیت هولدن خیلی جالب بود . تقریبا به هر چیزی که نگاه  میکرد موجب افسردگیش میشد .اینکه همه سعی میکنند احساسات واقعی خودشون رو مخفی کنند. وهر کسی زور میزنه برای اینکه خودش نباشه  تا مورد قبول دیگران باشه و وقتی  میخوای خودت باشی از جامعه طردت میکنن . به عبارتی هولدن از اون دسته از آدما بود که نمی تونست هم رنگ جماعت بشه برای همین این باعث میشد بیشتر آدما ی اطرافشو چاچول باز ببینه . خندم میگره یه عده این کتابو خونده بودن میگفتن جریان داستان در مورد یه نوجون لات هست در صورتی که به نظرم بیش از حد روح لطیفی داشت که  فساد جامعه و فقر روش اینقدر فشار میاورد .


  • l0vebook ..
  • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷

به وقت شام

پدر و پسری که گیره داعشمیفتن .برحسب اون تعریفی که شنیدم انتظار بیشتری داشتم. به نظرم موضوع داعش به خودی خود جذاب هست .ولی اینکه فیلم نامه رو چه جور بنویسی که بیننده رو تا آخر ش میخ کوب کنی خیلی مهمه. فیلم نامه ضعیف بود . قسمت آخر فیلم خیلی مسخره تموم شد .یه تیکه از فیلم قرار بود سرشون رو بزنن . ولی در ادامه فیلم شما میفهمید که این نمایش تبلیغاتی داعش بوده و سرکسی زده نمیشه . واین در حالی که در قسمت قبل یه داعش ریش قرمزی سرشیخ رو به صورت واقعی قطع میکنه .من با باوری که یهو تو شخصیت اصلی شکل میگیره مشگل دارم .به نظرم بستر خوبی برای نشون دادن تحولش در طول فیلم آماده نشده بود .که بخواد تو تیکه آخر  فداکاری کنه یا نقش قهرمان رو به خودش بگیره.یه نکته دیگه ای هم که وجود داره تو فیلمایی که یهو رمبو  یا آرنولد رو از توش میان  درمیارن که ترتیب همه روبدن:). در  شما از قبل یه تصویرذهنی مناسب از شون درست کردن. ولی تو این جور فیلمی که تو بیشتر از نصفش شخصیت اصلی یه حالت مغلوب و شکست خورده داره .در عین حال داعش خیلی قدرتمند تر نشون داده شده آدم توقع نداشت دقیقا صحنه انتهایی به طرز مضحکی جایگاه این دوتا عوض بشه و  داعشی ها یه تصمیم مسخره بگیرن که اون همه اسیر رو بدون تدبیر لازم اون بالا بفرستن فقط به این خاطر که آخرش اون جور  که نویسنده  دلش میخواد تموم بشه:)  . با شخصیت اون زنه هم که میخواست عملیات انتحاری کنه زیاد حال نکردم . زمان مناسبی نبود که بخواد آخر فیلم یه بیو گرافی از اونم اضافه کنه. فیلم بیشتر سعی کرده بود گزارش کاری از داعش بده .که تو این هدفش هم ناموفق بود .بیشترین ایرادی که میتونم بگیرم اینه که رو  شخصیت ها و رابطه های بینشون  به اندازه کافی  کار نکرده بود  .  از 10 نمره 3 میدم :)


  • l0vebook ..
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷

ظلمت آشکار

ظلمت آشکار

کتاب در مورد خود نویسنده است که دچار افسردگی شده و اینکه چه جور تونسته  با افسردگیش کنار بیاد .در کل از اون دسته از کتابا نیست که بخواد راه خاصی برای مقابله با افسردگی بهتون نشون بده . بیشتر  روایت احساسات درونی ویلیام استایرن در طول بیماری افسردگیش هست . فکر میکنم تو کل کتاب داشت سعی خودش رو میکرد به نحوی به مخاطب بفهمونه .نسبت به یه فرد افسرده باید همون حسی رو داشته باشی که نسبت به یه نفر با بیماری جسمی آشکار داری . که خب جامعه متاسفانه درست برخورد نمی کنه و توقع داره مثل یه آدم عادی بخندی و برخورد کنی !خود ویلیام استایرن در این مورد میگه((باید به رغم رنجی که مغزش را میبلعد.قیافه کسی را بگیرد که با وقایع روز مره و معاشرت با دیگران مشغول است. باید سعی کند با دیگران 

خوش وبش کند. به سوال ها پاسخ دهد . اگاهانه سر بجنباندوابرو در هم بکشدوحتی-پناه بر خدا- لبخندی بزند. ولی همین تلاش برای گفتن چند کلمه حرف ساده عذابی علیم است))

به نظرم نه تنها افسردگی بلکه همه درد  های روحی وروانی عذاب سختی به آدم وارد میکنه . از یه لحاظ مثل این میمونه که افتادی تو یه باتلاق . از طرف دیگه وقتی ناتوانی خودت رو  در عدم رهایی میبینی .اعتماد به نفست کم کم خراب میشه و ناامیدی که انتظارش رو داشتی روز به روز وخیم تر از گذشته خودش رو نشون میده. و به دور از همه این سختی ها .درد ناک ترین قسمت این مسعله در جایی خلاصه میشه که دیگران باتلاقی که شما درش گیر افتادین  اصلا نمی بینن  .  بیشتر مردم کسایی رو که خودکشی میکنن باز خواست میکنن.در صورتی که همون طور که بعضی از بیماری های ناعلاج به مرگ ختم میشه . گاهی برخی افسردگی ها در نوع شدیدش به خودکشی میرسه . که  این قسمت از کتاب به خوبی توصیفش کرده(( رنج افسردگی شدیدبرای کسانی که به آن مبتلا نیستند کاملا تصور ناپذیر است.و در بسیاری از موارد انسان را میکشد. چون اندوه وعذاب آن را نمیشود تحمل کرد. پیش گیری از بسیاری از خودکشی ها فقط در صورتی میسر است که آگاهی عمومی نسبت به طبیعت این رنج میسر شود. عده ای از مردم از طریق گذر درمانگر زمان . ودر خیلی موارد به وسطه دارو ودرمان و بستری شدن از افسردگی جان سالم به در میبرند. که شاید تنها مهبت ان باشد.ولی آن خیل عظیم غم انگیزی که مجبورند خود را به دست نابودی بسپارند. همان قدر شایسته سرزنش اند که قربانیان سرطان لاعلاج.))

 یه قسمت دیگه از کتاب به یه جمله از کامو اشاره میکنه که :فقط یک مسعله جدی فلسفی وجود داردوآن خودکشی است . قضاوت در مورد اینکه زندگی ارزش زیستن دارد یانه.برابر است با پاسخ دادن به این اساسی ترین سوال فلسفی.

در ضمن عکس رو ی کتاب ظلمت آشکار .یکی از آثار ونسان ونگوگ   به اسم( شب پرستاره )است. خود ونگوگ هم افسردگی شدیدی داشت . چیزی که جالب هست در موردش موضوع بریدن گوش سمت چپش وکشیدن خودنگاره از خودش در اون وضعیته 

جا داره اینجا از نویسنده های  معروفی که دست به خودکشی زدن هم یادی کنیم(ارنست همینگوی-جان کندی تول-رومن گاری-ویرجینیا وولف و صادق هدایت  )


  • l0vebook ..
  • سه شنبه ۳ بهمن ۹۶

وقت نویس



وقت نویس

نوشته:میچ آلبوم

یه کتاب فوق العاده دیگه از میچ آلبوم در مورد زمان که روایت سه شخصیت رو میکنه که داستانشون با هم تلاقی پیدا میکنه

پدر زمان . دختری به اسم سارا لمون و پیرمردی به اسم ویکتور

ویکتور پیرمرد ثروتمندی  که به دنبال خریدن زمان برای خودش هست  تا از بیماری سرطان پیشرفتش  که در آخر منجر به مرگش میشه فرار کنه و سارا دختر نوجونی که به این نتیجه میرسه زمان زیادی در اختیار داره که به دردش نمی خوره و در این گیر و دار پدر زمان به دنبال راهی برای به کمک بهشون برای رهایی خودش از جاودانگی که این قضیه هم به خودی خود داستانی داره  . کتاب فوق العاده ای بود واقعا اگه بخوام بیشتر ازاین توضیح بدم داستان رو خراب کردم . جواب یکی از سوال های مهم زندگیم رو با این کتاب گرفتم با اینکه موضوع کتاب تخیلی بود و لی افکار ویکتور تا حدودی افکار منم بود . اینکه در اینده نه چندان نزدیک مرگ رو میشه دور زد و از نو شروع کرد وهمه ما قربانی  علمی هستیم که هم اکنون در دسترس نیست . ولی چیزی که فکرم رو زیاد مشغول خودش نکرده بود این مسعله بود بشر 200یا 300 ساله دیگه . با منی که الان دارم زندگی میکنم هم از لحاظ ظاهرو هم از نظر احساسات خیلی تفاوت خواهد کرد  و چه بسا چیزی رو که ما امروز احساس و درک میکنیم برای اون ها قابل درک  کردن نباشه . بهتره در این مورد قسمتی از خود کتاب رو بزارم

 «این ها چه کار می کنند؟» - «خاطرات تو را تماشا می کنند.» - «چرا؟» - «تا احساس کردن را به خاطر بیاورند.» ( دیالوگی است میان ویکتور و پدر زمان، پدر زمان تصاویری از آینده به ویکتور نشان می دهد و ویکتور در مورد آنچه می بیند سوال می کند.)

مثل این میمونه جاودانگی رو به من بدن ولی چه فایده ای داره با افرادی سر وکار داشته باشم که برام حکم  آدم فضایی رو در بهترین حالت و در بدترین حالت من براشون مثل یک انسان نخستین باشم . گونه ای قدیمی برای پژوهش های جدید . اگه از نظر جسمی سالم باشی تو جایی مثل باغ وحش در معرض تماشا میزارنت و اگه مثل ویکتور از نظر جسمی نا کارآمد باشی مغز و افکارت رو در معرض عموم میزارن تا شاید به نقل کتاب احساس ازدست رفتشون رو دوباره به یاد بیارن ولی در هرصورت تو چیزی به دست نمیاری تمام تصورات از شروع دوباره به  فراموشی سپرده میشه .

واما شخصیت ساراهم بهش خوب پرداخته شده بود . کاملا برای من قابل لمس بود و شاید دیالوگ هایی که با پدر زمان رد و بدل میکنه در مورد تنهایی . باعث بشه  به این فکر فرو بری اگه احساس تنهایی میکنی . حتما جایی تو این کره خاکی چه در افسانه و چه در واقعیت کسی وجود داره که بیش از تو تنهاس ولی از زندگی دست نمی کشه..

یه تیکه دیگه از کتابم که به نظرم خیلی جمله پرمعنایی داشت  این قسمت ((اما صدمه زدن به خودمان  برای به درد آوردن دل دیگران فقط فریادی است برای دوست داشته شدن))

وحالا در ادامه جمله بالا یک نامه خودکشی رو دقیق یادم نیس تو کجا خوندم ولی نوشته بود((به سمت پل میروم.. اگر در مسیر حتی یک نفر به من لبخند بزند. نخواهم پرید..)) ودر آخر

چقدر خوب بود کسایی که شکست عشقی میخورن و برای دوست داشته شدن دوباره به وسیله طرف مقابلشون  حتی به قیمت نابود کردن خودشون دست به خودکشی میزنن .  اینقدر خوش شانس بودن که پدر زمانی در کنارشون داشتن  که زمان رو جلو میبرد تا شاید مثل شخصیت های این داستان باور کنن  کسایی اطرافشون وجود دارن  که با اینکه اصلا متوجه شون نشدن  خیلی بیشتر از کسی که براش خودکشی کردن .دوستش داشتن و شاید وقتی بعد مرگش دید معشوقش خم به ابرو نیاورد و راحت به زندگیش ادامه داد پی به این فریاد بی ثمر برای دوست داشته شدن ببره  .!

   قسمت هایی از کتاب                                                                  

1 وقتی زندگی را اندازه می گیرید، آن را زندگی نمی کنید


2هر کاری که انسان امروز می کند تا موثر باشد، برای پر کردن زمان است. اما رضایت بخش نیست. فقط برای کار بیشتر تشنه ترش می کند. انسان می خواهد زندگی اش مال خودش باشد. اما هیچ کس مالک زمان نیست


3با زمان بی پایان، هیچ چیز ویژه نیست. بی هیچ فقدان و فداکاری، نمی توانیم از آنچه داریم قدردانی کنیم


4دلیلی دارد که خداوند روز های مارو محدود کرده

((چرا؟))

تا هر کدامش با ارزش شوند



 5هیچ وقت خیلی زود یا خیلی دیر نیست. هر وقت قرار باشد وقتش  است


   6گاهی وقتی از عشقی که انتظار دارید برخوردار نشوید . با ابراز علاقه حس میکنید آن را دریافت کرده اید.

 7می توانست هر چیزی را بخواهد از دنیای جدید بگیرد . اما کسی که بتواند هر چیزی را به دست بیاورد بیشتر چیزا راضی اش نمی کند وانسان بدون خاطره فقط پوسته ای تو خالی است


8ما همه آرزوی چیزی را داریم که از دست داده ایم. اما گاهی یادمان میرود چه چیزی داریم.


9پدر زمان متوجه شد دانستن چیزی با فهمیدنش فرق دارد.

 10 سارا احساس پوچی و بی ارزشی میکردامیدی به درست شدنش نبود ووقتی امید نبود. زمان به کیفر بدل میشد


11((تو سال های زیادی در پیش داشتی.))

نمی خواستم شان

((اما آن ها تو را میخواستند. زمان چیزی نیس که پسش دهی. شاید درست لحظه ای بعد پاسخی باشد به دعایت. نپذیرفتنش رد کردن مهم ترین بخش آینده است))

چی هست؟

((امید))

فکر میکردم به پایان رسیدم

((پایان مال دیروزها استه نه فردا ها.))


12ما صدایی که جهان ایجاد میکند نمی شنویم. البته مگر اینکه متوقف شود .بعد وقتی شروع شود به ارکستری می ماند

 صدای امواج. زوزوی باد. ریزش باران . جیغ پرندگان در سراسر جهان. زمان از سر گرفته شد و طبیعت خواند


13سعی کنید زندگی ای را بدون ثبت وقت تصور کنید. احتمالا نمی توانید . شما ماه . سال و روز های هفته را میشناسید. ساعتی روی دیوار و یا داشبرد ماشینتان هست .جدول زمانی. تقویم . ساعتی برای شام ویا تماشای فیلم دارید

با این حال همه در اطراف شما به ثبت وقت بی توجه اند. پرنده ها دیرشان نمی شود . هیچ سگی ساعتش را نگاه نمی کند. گوزن ها دلواپس فراموش کردن تولد هانیستند

فقط انسان زمان را اندازه می گیرد

فقط انسان ساعت را اعلام میکند 

 وبه این دلیل فقط انسان از ترسی فلج کننده رنج میبرد که هیچ موجود دیگری تحمل نمی کند 

ترس تمام شدن وقت


14بچه ها همان طور که بزرگ میشوند به طرف سرنوشت شان کشیده میشوند


انسان به ندرت از قدرتش آگاه است

  • l0vebook ..
  • شنبه ۱۶ دی ۹۶
_کلاهدوز میترسم دیگه نبینمت
+آلیس عزیزم
در باغ خاطره

در جایگاه رویا

اونجا جاییه که من وتو همو میبینیم
_ولی رویا واقعیت نیست
+و کی به تو میگه واقعیت چیه؟