معرفی کتاب جز از کل

کتاب خوبی بود به طوری که بیشتر جملاتش آدم رو به فکر فرو میبرد ،ویه حالت اگزیستانسیالی هم میشد توش دید .

من قبل اینکه بخوام این کتاب رو بخونم .یه نقدی ازش دیدم که نوشته بود این کتاب در مورد شورشی  که در زندان شروع میشه  ودر هواپیما خاتمه پیدا میکنه ،و واقعا دلمو زد یه چیزایی مثل فرار از زندان قبل خوندنش تو ذهنم شکل گرفت ولی میتونم بگم با خوندن جملات اول از این کتاب میشه فهمید با  یه کتاب  فلسفی  سروکار دارید

آیا منصفانه هست با اتحادیه ابلهان مقایسه شود؟تا چقدر تشابه ؟

اینکه باز تو یه جا با اتحادیه ابلهان  قیاسش میکنن به نظرم زیاد منصفانه نیس ،من هردو این کتابارو خوندم .واگه بخوام نظر شخصیمو بگم ،تو بعضی جهات مشابه هستن اینکه هردو نویسنده ،اولین کتابشون تبدیل  به یه شاهکار ادبی میشه .البته متاسفانه جان کندی همون طور که تو معرفی کتابش گفتم به علت نادانی چنتا احمق تو چاپ نکردن اثرش دست به خودکشی میزنه وهیچ اثر دیگه ای ازش باقی نمی مونه.وخب شباهت دیگه ای که میشه گفت طنز تلخ هردو کتابه ،اما وضوح این طنز در کتاب اتحادیه ابلهان به نسبت جز از کل بیشتر است وکتاب جزاز کل بیشتر حالت فلسفی داره تا طنز،مشابهت بعدی که بین این دو کتاب است ،از زبان شخصیت های متفاوت صحبت کردنه .البته شخصیت های موجود در کتاب اتحادیه ابلهان نسبت به این کتاب بیشتر از دوشخص  وبا ظرافت خاصی در جای جای کتاب قرار گرفته بودن که به نظرم امتیاز بیشتری تو این قسمت میگیره.آخرین شباهتی که به ذهنم میرسه پیوستگی خارق العاده ای در دو کتاب بود که وجود داره ،اینکه شخصیت هایی خلق کردن که در انتها یا اواسط کتاب به گونه های مختلف به هم متصل میشن ودر هردو این کتاب ها احساس شگفتی به شما دست میده که چگونه با وجود پراکندگی این موضات در آخر در نقطه هایی به هم اتلاق میشن .باز بخوام صادق باشم در اتحادیه ابلهان به نسبت جز از کل پراکندگی داستان ها واشخاص بیشتر بود وخب به نظرم کار نویسنده سخت تروشاید به خاطر همین باشه که کتاب جز از کل نامزد جایزه بوکر سال 2008 شد ولی اتحادیه ابلهان برنده جایزه پولیتزر سال 1981وبرتری دیگه اتحادیه ابلهان توصیف خارق العاده حتی جزعیات  شخصیت های داستان و همین طور توصیف بی نظیر فضای پیرامونی بود که داستان درش جان میگرفت  

جریان کتاب از چه قراره؟

جریان در مورد پدر و پسری که هر کدوم داستان خودشون رو  در جای جای رمان روایت میکنن  .مارتین  دین پدری که همیشه در سایه بوده ومحبوبیت برادر کوچیک ترش ازهمان ابتداجلوی دیده شدنش رو گرفته،در کل اگه بخوام توصیفش کنم مردی با ایده های وحشتناک به ذهنم میرسه،شاید طنز تلخ مارتین دین به این علت باشه که دست به هرچی زد در واقع فاجعه ای ناخواسته به بار آورد و  در جای جای رمان نقش کیلیدی مارتین در نابود کردن آینده برادر کوچیک ترش وخانوادش  رو به صورت ناخواسته میتونیم ببینیم ؛و اما در ادامه رمان گویا نقش  دو برادر تا حدودی  جابه جا شده  وسایه برادر کوچیک تر در زندگی مارتین باعث سقوطش درانتهاس،

یه توصیف دیگه ای  که از شخصیت مارتین میشه کرد اجتماع گریز بودنش.نفرتش گه گاهی به نوع بشر وانزوا طلبیش در زندگی  که منم این سبک زندگی رو عمیقا میپسندم،یاده این بیت افتادم(دلا خو کن به تنهایی    ازاین تن ها بلا خیزد)

 درواقع میشه فیلسوفی عنوانش کرد که در انبوه  منطق خودش گم شده 

رابطه عجیب مارتین با پسرش جسپر .هم به  زیبایی بهش پرداخته شده بود وشباهتی که این پسر وپدر داشتن وافکار وبرداشتشون نسبت بهم وترس جسپر از اینکه یکی مثل پدرش نباشه (به عبارتی تناسخ زود هنگام پدرش مارتین) باز اینجای کتابم به نظرم یه فلسفه عمیق رو دنبال میکنه !

 چند درصد آدما علاقه دارن یکی مثل پدر یا مادرشون بشن یا رفتار های ناپسندشون رو دنبال کنن!ومتاسفانه در تلاش ناباورانه شون برای چیزی متفاوت از اون ها وقتی تو آینه  چند سال بعد خودشون رو نگاه میکنن دقیقا همون چیزی رو میبینن که یه روز از تبدیل شدن بهش وحشت داشتن .

تو این کتاب از کودکی مارتین داستان شروع میشه ،ورابطش با خانواده وبرادرش تا جریاناتی که با پسرش براش پیش میاد ، ونقش کیلیدی که تو این کتاب دو برادر برروی زندگی هم گذاشتند به نظرم داستان خاصی رو ایجاد کرده ،اما مهم تر از موضوع  داستان  فلسفه ای که در جملات کتاب نهفتس 

*پست بعدی  رو از دست ندید (تیکه هایی از کتاب جز از کل)تا خودتون نخونیدش ترقیب به خوندن این کتاب دوست داشتنی نمیشید

 

  • l0vebook ..
  • دوشنبه ۱۹ تیر ۹۶

کتاب زن ها مردها رو از دست میدهند.چرا؟

حرف اصلی این کتاب سر این  موضوع هست ،که باید به مقوله روابط عشقی مون به دید یه معامله نگاه کنیم تا اینکه بخوایم از روی احساساتمون رفتار کنیم .در اصل این کتاب افکار خانم فروشنده ای رو بیان میکنه که کار اصلیش فروختن تجهیزات پزشکی در بیمارستان هاست. واز راهکار هایی که برای فروش کالا بهره میبره در روابط هم  میخواد کاراییش رو نشون  بده و توصیفاتی که تو کتاب به کار برده  به این معنی که زن مثل کالایی هست که با توجه به قانون بازی و در موقعیت مناسب باید بتونه نظرمشتری برای  اخذ قرداد ازدواج به خودش جلب کنه. من یه چند قسمت از این کتاب رو پایین مینویسم.

 
آنان انتظار دارند که عشق خود به خود اتفاق  بیفتد.مانند فیلم ها یک مرد در اتاقی شلوغ آنان را ببیند .مجذوب  زیبایی شان شود .برایشان گل.شکلات وگاهی نامه عاشقانه بفرستد. یک نقشه خیالی جایی در عشق وعاشقی ندارد.از خواب بیدار شوید.این زندگی واقعیی است .نه فیلم سینمایی.در زندگی واقعی برای به دست آوردن آنچه میخواهید باید باهوش و کاردان باشد .
 
 
به ما زن ها یاد داده اند که اجازه دهید تا مرد به شما نزدیک شود ویا طوری رفتار کنید که گویی با دوستانتان اوقات خوشی را می گذرانید  ولبخند های تصنعی برلب داشته باشید . به چشم طرف مقابلتان نگاه نکنید. وانمود کنید که کاملا بیتفاوت وبدون علاقه هستید و ایجاد رابطه باشما سخت است تا نیازمند به نظزنیایید .
مرد باید به سراغ شما بیاید .آیا این قوانین درست هستند؟ نه آنها اشتباه هستند.مرد ها به نشانه ای احتیاج دارند تا بفهمند که شما تمایل به گفت وگو دارید .رفتن به نزد یک دختر وشروع گفت وگو کار بسیار ترسناکی است بیشتر مردها ترجیح میدهند به جای  ان کار در مجلس بزرگی سخنرانی کنند  با توجه به این نکته شما باید نشانه ها وعلامتی به مرد نشان دهید که تلاش او بدون درنگ رد نخواهد شد (عوامل see)
seeنشان دهنده سه چیز است .
لبخند 
نگاه 
انرژی
 
از یخ شکن ها  استفاده کنید .
 سوال یا ااظهار نظر  کوچیکی  که می توان ان را تقریبا به هر جهتی سو داد و برای شروع یه گفت وگو با شخصی که با هاش اشنایی ندارید استفاده میکنید 
 
چند نمونه
 میتوانید از من و دوستانم یک عکس بگیرید ؟
آن لباس را از کجا خریده اید؟
 مهم ترین نکته ای که به گار برده تو این کتاب اینه . که حتی اگه از کسی هم بی نهایت خوشتون اومد سعی نکنید 24 ساعت وقتتون رو در اختیارش قرار بدید وحتی اگه بهتون ابراز علاقه کرد همون اول شما هم نگید که عاشقش شدید  .چه بسا اشخاصی  که اول علاقه زیادی نشون دادن ولی بعدا  وقتی متوجه شدند که چقدر راحت شمارو به چنگ آوردن علاقشون رو به کاهش میره .پس در نتیجه اینکه فرد رو منتظر بزارید تا بعد علاقشو تبدیل به یه در خواست رسمی برای ازدواج کنه جز نکات کیلیدی  این کتاب بود یا یکی دیگه  از محر ک های به دست اوردن شخص مورد علاقتون . ترس از دست دادن معرفی میکنه . وقتی خیالش راحت باشه شما در هر صورت در مکان اولیه خودتون باقی میونید اون موقع ضرورتی برای در خواست کردن نمیبینه یا در فوریت قرار دادن فرد البته نه به صورت مستقم بلکه به شیوه غیر مستقیم . صرفا تا چند وقت دیگه از این شهر به جای دیگه نقل ومکان میکنم وغیره ...
یا یه نکته دیگه که گفته بود این بود بیشتر خانم ها در اول رابطه تمایل دارن هدف از رابطه رو بدونن و شروع میکنن از مرد سوال هایی این چنینی پرسیدن که به بچه دار شدن فکر میکنی ؟ یا جایی تو برنامت داره . که همین باعث میشه مرد مورد علاقه شما احساس در دام افتادن بهش دست بده . 
یا توجه کردن به علاعم بدنی  فرد مورد علاقتون خیلی میتونه کمکتون کنه  در فهمیدن  احساساتش . اینکه حالت دست هاش به چه شکله آیا به سمت شما خم شده یانه؟ 
 من از این قسمت کتابم خوشم اومد(برخلاف  باور معمول. مردها ترجیح میدهند که شما با صدای طبیعی تان با آنان صحبت کنید.با ناز وعشو صحبت کردن و استفاده از صداهای بچگانه اصلا جذاب نیس. وممکن است به طرف شما این احساس را بدهد که شما خیلی هم باهوش  نیستید) الان بیشتر دخترایی که تو اطرافم میبینم برای حرف زدن با فرد مورد علاقشون صدای بچه رو تقلید میکنن:)
یا  یه تیتر دیگه در کتاب با عنوان ماشین سخن گو نباشید . رو آورده بود واشاره کرده بود بعضی ها درسته که اول یه سری سوالات ازفردی که تازه باهاش آشنا شدن میپرسن  ولی  به طرف مقابل(مرد مورد علاقشون) فرصت حرف زدن نمیدن وخودشون در مورد سوال خودشون قبلش یه پاراگراف حرف میزنن.واظحار نظر میکنن.که این فرد مقابلتون رو خسته میکنه.واحساس میکنه شما فرد خودشیفته ای هستید پس تا اونجاکه ممکن خلاصه صحبت کنید و از قانون 75 /25 استفاده کنید .75 درصد اون حرف بزنه و25 درصد شما
این قسمت کتابم جالبه خطاب به کسایی که از اول همه مشکلاتشون رو میگن
(اگر واقعا میخواهید مردی را بترسانید.بروید همه رازهای زندگی تان را به او بگویید .اما اگر میخواهیدبه یک نتیجه مطلوب برسید .یاد بگیرید که  دست کم در ابتدای رابطه .موارد شخصی وخصوصی را نزد خود نگاه دارید.اگر او از سرماخوردگیش شکایت میکند .برای او از یک سال بستری شدن خود به دلیل افسردگی حرف نزنید.بلکه تمرکز را روی او نگه دارید .به پرسیدن سوال از او ادامه دهیدو خودتان به جواب های ساده وکوتاه بسنده کنید)
 
در کل کتاب متوسطی بود . من که از خوندنش خسته نشدم . چون برای هرکدوم از موضوعات یه سری داستان کوتاه هم آورده بود . به نظرم شاید برای شروع رابطه بشه از همه این ترفند ها استفاده کرد ولی بدون شک برای ادامه رابطه راه موفقی نیس . چه بسا خوده نویسنده هم در قسمت هایی از کتاب به روابط زیادی که برقرار کرده  اشاره کرده ولی  هیچ اثری من تو ادامه دار بودن روابطش  با یه شخص  خاص در  کتابش ندیدم . 
 
 
 
 
 
  • l0vebook ..
  • شنبه ۳ تیر ۹۶

مادر قلب اتمی

برخلاف اسمش که در ظاهر زیبا جلوه میکنه .فیلم بدون محتوایی بود .به قدری پرش به قسمت های دیگه ناگهانی و زمینه اش از پیش ساخته نشده بود که شما با خودتون  هر از گاهی میپرسید ید الان دقیقا چی شد؟

اول فیلمم که داستان 3جون در ماشین بود{ترانه علیدوستی و دوتا دوست دیگش}که با یه ماشین  دیگه تصادف میکنن و چون اون شب یارانه میدادن  برای  پرداخت جریمه نمی تونن به عابر بانک  مراجعه کنند. تا اینکه سروکله گلزار پیدا میشه و جریمشون رو میده  ودر عوض میخواد که  به محلی که قرار داره ببرنش . حالا قراره گلزار باکیه؟ با صدام حسین  .شرط میبندم تو خوابتون هم همچین فیلم تخیلی نمی تونید ببینید .مسخره ترین تیکه فیلم زمانی که وقتی  از دست گلزار فرار میکنن این 2تا دختر به جای اینکه خونشون برن میرن کیلیسا و شروع به نواختن پیانو نصف شب میکنن و یهو شما گلزار رو پشت سرشون میبینید .که از راه تله پاتی ردشون رو گرفته

آخرشم که باز نمی دونم نویسنده این فیلم نامه رو از کجا در آورده  گلزار بهشون میگه از یه در تو بزرگ راه وارد این دنیا شده که کلا 5تا در برای ارتباط دو تا دنیا هست

یکی در خیس ترین جای دنیا 

اونیکی در لیز ترین جای دنیا  و بهترین وبدترین جای دنیا . وماموربتش بردن صدام حسین  و یکی از این دختراس  {ذوست ترانه عیدوستی}که تواون دنیا پست مهمی داره  اما مرده و تو این دنیا هم ام اس داره. آخرشم  باز مسخره تموم میشه چون وقت  ندارن  مچبورن از رو دیوار بپرن پایین و وارد بشن به دنیای ذیگه  و سر این قضیه سنگ و کاغذ قیچی میکنن وهمین جور فیلمو ناتموم رها میشه بدون اینکه بفهمیم آخرش  چی شد

یا اینکه چه جور دوتاآدم بالغ چرت وپرت ها ی یه دیونه رو باور میکنن و حاضر میشن از یه ساختمون چند طبقه همین جور الکی بپرن؟ 

یه نظرم زحمت حتی یه بار خوندن فیلم نامه رو به خودشون ندادن. تویه قسمت فیلم گلزار میگه فقط کسی که تو یه طرف زندس  میتونه بره.  تو آخر فیلم هر 3 تا شون میخوان بپرن . تو قسمت دیگه صدای ادلف هتلر رو میشنویم  از ضبط ماشین خیلی بی ربط که ادعا میکنه سخنرانی خودشه. حدودا چندین و چند دفعه شخصیت های داستان در مورد توالت رفتن وعدم کنترل خودشون حرف میزنن.(واقعا نیاز به این همه تاکید نبود !!) به جز بعضی گفت وگو هایی که با کنایه  از حال  جامعه  در فیلم به کار رفته بود . هیچ نکته ای که بخواید برای دیدنش پول ووقتتون رو بزارید نداشت . من این فیلم رو اصلا پیشنهاد نمیکنم  چون به نظر من هیچ انسجام موضوعی نداشت وخیلی نا امید کننده بود .وخب بعضی هنر پیشه ها با بازی کردن تو این جور فیلما خودشون رو خراب میکنن. مثلا ترانه علیدوستی  یه بازی خوب تو نقش شهر زاد داشت  وخب اینجا قابل قیاس نبود !

یه سری از جمله های بانمک فیلم 

-پدر تو چیکارس اونوقت؟

+مافیای چوب بستنی

-مگه چوب بستنی هم مافیا داره 

+الان نون بربری هم مافیا داره چه برسه به چوب بستنی

------------------------------------------------------------------------------

-جواب سوال من رو بده

+چیه دنبال جواب کیلیدی میگردی؟

- عه .خوبه پس توهم بلدی  طرز استفاده از کیلید رو

-------------------------------------------------------------------------------

*اینا چرا این جوری میکنن؟{چرخ چرخ ماشین ها تو خیابون منظورشه}

-مرد ایرانی  هم تفریح نداره .نمی دونه خودش رو چه جور نشون بده . دیگه مجبور شده این ماشین رو بالا پایین کنه

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

البته من کاملا متن رو یادم نبود وممکنه بعضی جاها عین جملاتشون نباشه ولی منظورشون همین بود .به جز  یه سری مکالمه ها که بینشون رد و بدل شد فیلم واقعا هیچ مفهوم خاصی نداشت  و تا حدودی توهین به شعور مخاطب بود 

 

 

 

  • l0vebook ..
  • سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶

جان ویک 2

مشخصه که دیگه چه فیلم توپیه :)

  • l0vebook ..
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

نهنگ عنبر2

تو ژانر کمدی خوب بود،ولی توقع بیشتری داشتم ،نسبت به قسمت 1 از دید من ضعیف تر بود

موضوعش که دوباره حول محور مهنازافشار و عطاران بود،با این تفاوت که حالا داشتن ازدواج میکردن و تو راه جاده  ،خاطرات دوران جونیشون  به یادشون میومد ،که باز فضای  فیلم دوباره برمیگشت به همون دوران جنگ ،موسیقی مایکل جکسون،عشق ارژنگ وسر به هوایی  رویا داستان:-(
زیاد برای من موضوعش جذابیت نداشت .تکراری بود، در واقع ایده همون ایده قبلی سری اول بود
آخرین تیکه فیلم هم دوباره به این نکته اشاره میکنه که  باید بیخیال کسی شد که با یه نگاه  ازدستت میپره :)))
بازی ویشکا آسایشم به نظرم خیلی خوب بود،من کلا از زمانی که فیلم ورود آقایان ممنوع رو دیدم ،فهمیدم تو این جور نقش ها خوب میتونه خودشو جا بده
فیلم متوسطی بود در رده پایین تر از قسمت اولش،اون سورپرایز های قسمت 1 رو به دلیل تکراری بودن تم موضوع  وشناخت خصوصیت های اخلاقی شخصیت های داستان نمیشد توش مشاهده کرد 
 
  • l0vebook ..
  • جمعه ۱۲ خرداد ۹۶

کتاب مامان ومعنی زندگی

کتاب های اروین یالوم در زمینه روان شناسی واقعا عالی  هستن ،و اگه بتونم بقیه کتاباش هم تو لیست خوندن خودم قرار میدم

نویسنده این کتاب خودش روان پزشک بوده ،وداستان هایی که نوشته نکات روان شناسی رو توش به کار برده ،خود کتاب مامان ومعنی زندگی از 6 داستان تشکیل شده،که 3 داستان اول از این کتاب براساس واقعیت است و یالوم اسم شخصیت های اصلی داستان رو عوض کرده،داستان ها خیلی جالبن 

داستان اول در مورد خود اروین است ،که حتی بعد از مرگ مادرش ،تو خواب کابوس هایی رو میبینه  که  تو کودکیش از مادرش میپرسه :من چطورم؟

در صورتی که تو واقعیت ،زیاد با مادرش ارتباط خوبی نداشته پس چطور اینقدر رضایتش براش مهم بوده که به صورت رویا در خوابش تکرار میشده؟

داستان بعدی در مورد گروه درمانی که با افراد مبتلا به سرطان سینه ،انجام میده و جریاناتی که براش پیش میاد از رابطه صمیمانه ای که با یکی از اعضای اصلی در شکل گیری ای گروه  داشته،که خود اون فرد هم سرطان داره،وبیشتر اعتقاد به حمایت روحی از اعضا داره ولی یالوم با وارد کردن چند تن از پزشکای دیگه ،که با بیماران رفتار مکانیکی و به دور از احساسات دارن.موجب ناراحتی این فرد میشه

یه داستان دیگش در مورد گروه درمانی که تو یه تیمارستان انجام میده 

وکسانی که تو این حلقه قرار دارن ،هر کدوم موضوعات خاص خودشون رو دارن،مثلا یکیشون یه پیرزن سیاهپوست که مدام با خودش فکر میکنه زیر پوستش یه عالمه حشره وجود داره وخودش رو میخارونه،واز اون طرف بدون هیچ علت پزشکی فلج شده و رو ویلچر میشینه،و در کودکیش بچه های مادرش رو بزرگ کرده ، فوق العاده مهربون است  وحاضر نیس از مشکلات خودش حرفی به میون بیاره و به یالوم میگه گوش دادن به بقیه به من ارامش میده ،من عاشق این کلک یالوم شدم برای اینکه از دهنش حرف بکشه ،بهش میگه چرا این  محبت رو از دیگران دریغ میکنی شاید دیگران هم با گوش دادن به تو ،وکمک کردن بهت بتونن در نهایت به خودشون کمک کنن،ووقتی شروع به حرف زدن میکنه از رویای خودش برای معلم شدن ونژاد پرستی اون زمان که بیشتر به سفید ها بها میدادن حرف میزنه و معلوم میشه چرا دلش میخواد پوست سیاه بدنش رو بکنه،

مظامین اصلی در کتاب های یالوم برمیگرده به چگونگی روبه رو شدن انسان با قضیه مرگ خودش

چه بسا داستان های بعدی ،زنی که همسرش را از دست داده وپیشش میاد ،باتمام کج خلقی هایی که تا چند سال با یالوم داره آخرش از رویایی صحبت میکنه که به ترسش از مرگ خودش برمیگرده،یا گروه درمانی برای افرادی که سرطان سینه دارن هم به ترسشون از مرگ برمیگرده

کتاب خوبی هر چقدر ازش بنویسم حق مطلب رو به جا نیاوردم ،ازاون دسته از کتاباس که میشه ازش خیلی چیزا فهمید .وبه فکر میندازد

 

 

 

 

 

 

  • l0vebook ..
  • يكشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۶

اخرین قسمت . ونتیجه گیری کلی من از این ازمایش ها(قانون مانند تار عنکبوت بزرگی است که حیوانات بزرگ از آن عبور می کنند و فقط حشرات ریز در آن گیر می کنند)

4 قسمت نوشتم،و دلم میخواست به یه نتیجه خیلی خوب برسم ،اولش خیلی چیزا به ذهنم رسید ولی بعدش انگار خودم دارم نظر خودمو زیر سنجش میبرم زیاد دلایل قبلیم نتونست قانع کنه من رو 

تو این چند قسمت گذشته از معلم دبیرستانی (ران جونز)و فشار گروهی که وارد کرد یا از زندان استفورد یا آزمایش میلگرم یاهمون خانم مجاری نوشتم و با خودم فقط به خشونتی که مردم بروز میدادن فکر میکردم دنبال خیلی چیزا رفتم اولش با خودم  گفتم مهم ترین چیز هر مملکت قانون اون مملکت است وهمین به تمام فعالیت های مردم نظم میده ،شاید حتی فطری ترین چیزها مثل رفتار و عواطف انسانی هم در گرو قوانین حفظ میشه،پس شاید اگه نگهبان های زندان استفورد یا آزمودنی ها در آزمایش میلگرم یا مردمی که به زن مجاری آسیب رسوندن از پیش مطمعن بودن قانون بالاتری وجود داره که اونارو بابت کارهاشون مجازات میکنه به خودشون این اجازه رو نمی دادن  وخب اگه دقت کنید همه این آزمودنی ها در آزمایش های مختلف پشتیوانه گرمی داشتن ،دکتری که تشویقت میکنه به طرف شک بیشتری بدی وبهت اطمینان بده آسیبی نمی بینه یا از اون طرف هم مشابهش تو زندان استنفورد یا همون خانم 6ساعت بگه هر کاری میخواید با جسمم بکنید،انگار اون محیطی که توش قرار میگیرن این امنیت رو بهشون میده بابت کارهایی که انجام میدید به هیچ وجه مجازات نمیشید)

اما بعد یه مدت فرض من برمبنای نظم از طریق قانون زیر سوال رفت ،در تمام این آزمایش ها محیطی که توش قرار گرفته بودن قانونی داشت که خود اعضای اصلی ساخته بودن وبه خود آزمودنی این تلقین رو میکردن زیر هیچ گونه قضاوتی قرار نمی گیره ،آزمودنی با خیال راحت این کار رو انجام میداد اولش  شاید یه مقدار وجدان درد میگرفت ولی تحت تاثیر (فشار گروهی)معمولا به مرور درش این احساس کم رنگ تر میشد 

سوال اصلی که فکر من رو مشغول کرد این بود:

چرا بیشتر آزمودنی ها  عمل کرد خودشون رو از دید خودشون مورد بررسی قرار ندادن؟

چرا حتی به خودشون زحمت فکر کردن در مورد عواقب اون کار یا آسیب هایی که به بقیه وارد میکنن ندادن؟

ودر کل چرا اینقدر بی تفاوت ومثل کسی که با عینک دودی داره تو شب رانندگی میکنه با قضیه رفتار کردن؟

واینجا بود قانون مزش برام متفاوت تر شد ،با اینکه حفظ کننده حق مردم در بیشتر مواقع است ولی مثل تیغ جراحی عمل میکنه،میتونی باهاش جون یه فرد را نجات بدی یا خیلیا رو به کشتن بدی،قانون اساس هر جامعه ای که به مردم این امکان رو میده حق هم رو زیر سوال نبرن،ولی در عین حال مثل یه سد میمونه که جلوی فکر یه انسان رو انجام کارهاش رو میگیره،یه فرد قانون مدار در هر صورت از قانون تبعیت میکنه وهمین باعث میشه کم کم دیگه  خودش در مورد کارهایی که انجام میده فکر نکنه واون رو به دست همون قانون بسپاره ؛

این جمله آخر منو یاد داستانی اینداخت:که در مورد زن وشوهر ی بود که تازه باهم ازدواج کرده بودن  و زنش وقتی میخواست گوشتی رو سرخ کنه ،بالا وپایینش رو میبرید ومینداخت  سطل آشغال ،چن روز بعد همسرش ازش دلیل این کار رو پرسید و زنش گفت چون مادرمم همین کار رو میکرد منم به همین منوال ادامه دادم ،هفته بعد از اونجا که شوهرش خیلی سمج بود از مادر خانمش پرسید واونم گفت که دیده مادرش این کار رو میکرده واونم بعد یه مدت همین کارو انجام داده چن هفته بعد شماره مادر مادر خانمش رو گیر آورد وجمله ای که شنید در قبال این سوال خیلی جالب بود،این زن چون ظرف سرخ کردنیش جا نداشت سر وته گوشت رو میبرید تا برای سرخ کردن تو ظرف مربوطه جا بشن:)

اگه به داستان بالا نگاه کنید میبنید که یه رفتار چطور به صورت یه قانون در اومده که پشتش هیچ حکمت خاصی نیس وچطور فکر خانم این آقا هرگز به دنبال دلیل این علت نرفت؟

یا این معمای جالب رونمی دونم شنید ،که میگه مردی ،زنش به شدت بیمار بود وپول نداشت براش داروی مورد نیاز رو تهیه کنه چند روز بعد این فکر به سرس میزنه برای نجات دادن جون زنش دست به دزدی از داروخانه بزنه ،

این سوال در پایان پرسیده میشه ،آیا از دید شما عمل این فرد درست بوده یانه،وآیا سزاوار زندان رفتن هست؟

به گفته کسی که این معما رو طرح کرد برای تعیین بهره هوشی،از طریق جواب ها،بالاترین  نمره بهره هوشی رو  گاندی به خاطر جوابش گرفت ،که گفت اصول اخلاقی بالاتر از هرقانونی است

مردم جواب های مختلفی به این سوال دادن 

یه عده گفتن باید زندان بره

یه عده گفتن داروساز باید باهاش قسطی حساب میکرد تا این کارو نمی کرد

یه عده  هم گفتن هیچ اشکالی نداره ،میتونه دارو رو بدزده حبسش رو بکشه وبعد برگرده،این طور گویا  قانونی تره)

ولی گاندی  پاسخش واقعا جالب بود(هیچ قانونی بالاتر از اصول اخلاقی نیس) 

و روی خطرناک قانون زمانی که  این نکته توش معنا نداشته باشه  ودر عین حال یه قانون محسوب بشه وقانون مدارانی که همیشه بر  طبق قانون عمل میکنن  این نکته رو نادیده بگیرن !

(یه کتابی که تو این زمینه برای من جالب بود(مرگ کسب وکار من است)بود که در مورد جنایت های هیتلر وآلمان نازی بود 

چقدر  از یهودی هایی که در کوره های آتش سوزانده شدن

وحتی طبق  این کتاب برای ساخت صابون از پوستشون  استفاده شد یا به عنوان کود ازشون استفاده شد،و بیشتر این جنایت کارا ازعملشون حتی پشیمونم نبودن ؛یه مثال جالبی که زده شده بود این بود هزاران نفر در کوره های آتش ما سوزانده شدن ولی این خرابی ها آیا بیشتر از این نابودی هایی بود که شما با بمب اتمی بر سر هیروشیما آوردید 

اون وقت هواپیمای بمب افکن شما نماد پرنده ای شد که با خودش صلح رو آورد و کوره آتش ما نماد جنایت و قتل ،واگه ما برده بودیم  اون وقت تمام این قضایا به عکس میشد ،وما همین الان در دادگاهی مورد قضاوت قرار میگیریم که  خود قانون مداراش چنین جنایتی رو در حق هیروشیما کردن  وخودشون هیچ وقت مورد بازخواست قرار نگرفتن،گویا این جملات از این کتاب به معنای قانون مطابق میل برنده ها س در ذهن من وشما رو زنده میکنه)

نمی دونم شاید فیلم پاکسازی رو ندیده باشید موضوع قشنگی داشت (جریان در مورد این بود که یک روز از سال قانونی شده بود که شما حق کشتن کسی رو داشتید،و شما خواسته یا ناخواسته وارد این جریان بالاخره میشدید)

حرف کلا زیاد بود در این رابطه ،ولی به نظرم مهم ترین سوالی که مطرح میشه ،اینه چه کاری میشه انجام داد که انسان  اصول اخلاقی خودش رو کنار نزاره وتک بعدی عمل نکنه  ویا اینکه چرا تا قانون نباشه یا فرد بتونه به نحوی قانون مربوطه رو بپیچونه بیشتر مواقع اگه به نفع شخصیش نباشه معمولا انسانی برخورد نمی کنه؟

ویا اگر خود قوانین  بعضی اصول اولیه را زیر پا بگذراند چه برسرافرادی که همواره از قانون پیروی میکنند می اید؟ ایا این افراد مقصر هستند که فقط قانون را پیروی کرده اند؟اگر جواب شما در مورد مقصر نبودن این افراد مثبت میباشد.چه نظری در مورد سربازان هیلتر و مردم ان زمان دارید که ان ها هم تنها پیرو  قوانین  حاکم در ان زمان بودند؟

 

 

 

 

 

  • l0vebook ..
  • پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۶

قسمت چهارم اصول اخلاقی وانسانیت..

مارینا آبرا مو ویچ

خب فکر کنم تا حالا اسم این هنرمند درسبک هنر های اجرایی را نشنیده باشید ، این خانم در یکی از نمایش هایی که انجام داد خود را به مدت 6 ساعت در اختیار مخاطبانش قرار داد ،

 

اجرا بسیار ساده بود: آبراموویچ مانند یک شیء بی حرکت و بدون  هر گونه واکنش ظرف مدت ۶ ساعت در اختیار بازدیدکنندگان بود. در این مدت دستیاران استودیو و شرکت کنندگان اجازه داشتند هر کاری می خواهند با او بکنند و حتی از ۷۲ وسیله ای که آبراموویچ روی میز استودیو گذاشته بود هم استفاده نمایند.

خلاصه در ابتدای کار کسایی که در سالن  قرار داشتن ،رودربایسی داشتن یکی گل رو سرش میریخت یکی با سیم  میبستش.یکی آب رو سرش میریخت

بعد یه مدت مکانش رو تغییر دادن

رفته رفته بهش زنجیر بستند .روش آب پاشیدن و وقتی دیدن که این شخص هم چنان واکنش خاصی از خودش بروز نمیده رفتار ها خشن تر شد 

(۵)

منتقد هنری ، توماس مک اویلی، که در این پرفورمنس شرکت کرده بود به خاطر می آورد که چگونه رفتار مردم رفته رفته، خشن و خشن تر شد.

 

«اولش ملایم بود، یک نفر او را چرخاند، یکی دیگر بازوهایش را بالا برد... دیگری به نقاط خصوصی بدنش دست زد...»

 

مردی جلو آمد و با تیغ ریش تراشی که برداشته بود گردن او را مجروح کرد و مردی دیگر خارهای گل را روی شکم آبراموویچ کشید.

در ساعتهای پایانی پرفورمنس، خشونت به اوج خود رسیده بود. آبراموویچ به خاطر می آورد: «احساس می کردم مورد تجاوز قرار گرفته ام. لباسهایم را پاره کردند و بخشهایی از بدنم را برهنه ساختند. با شاخه ی پر از خار گل به بدنم می کوفتند و خارها را روی پوست شکمم می کشیدند، گذاشتن آن اسلحه روی گردنم دیگر نقطه ی اوجش بود...»

بعد از پایان ۶ ساعت پرفورمنس، آبراموویچ در سالن استودیو به راه افتاد و از مقابل دستیاران و بازدیدکنندگان گذشت. دستیاران از نگاه کردن به صورت او اجتناب می کردند. بازدید کنندگان هم آنقدر عادی رفتار می کردند که انگار اصلا از خشونتی که دمی پیش به خرج داده بودند و اینکه چگونه از آزار و حمله به او لذت برده بودند چیزی در خاطرشان نمانده. 
 
این اثر نکته ای دهشتناک را در باب وجود بشر آشکار می کند. به ما نشان می دهد که اگر شرایط مناسب باشد، یک انسان با چه سرعت و به چه آسانی می تواند به همنوع خود آسیب برساند ، به چه سهولتی می شود از شخصی که از خود دفاع نمی کند یا نمی جنگد بهره کشی کرد و اینکه اگر بسترش فراهم باشد اکثریت افراد به ظاهر «نرمال» جامعه می توانند در چشم بهم زدنی به موجودی حقیقتا وحشی و خشن تبدیل گردند.
  • l0vebook ..
  • شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶

قسمت سوم اصول اخلاقی و...

آزمایش میلگرم :

نحوه انجام آزمایش؛

به کسانی که داوطلب آزمایش بودند، گفته می‌شد که هدف از آزمایش، تحقیق در مورد حافظه و یادگیری در شرایط متفاوت است و اینکه آیا شوک الکتریکی باعث بهبود یادگیری می‌شود یا نه. به داوطلبان چیزی در مورد هدف واقعی آزمایش گفته نمی‌شد.

آزمایش با یک قرعه‌کشی ساختگی میان شخص داوطلب و شخص دیگری که در واقع همدست محقق بود ولی خود را داوطلب جا می‌زد، شروع می‌شد. از داوطلب خواسته می‌شد که از میان دو ورقه کاغذ یکی را انتخاب کند تا نقش او (معلم/یادگیرنده) در آزمایش مشخص شود. از آنجایی که روی هر دو ورقه نوشته بود «معلم»، همدست محقق همیشه ادعا می‌کرد که روی ورقش «یادگیرنده» نوشته شده، و بدین ترتیب همیشه داوطلب «معلم» انتخاب می‌شد. سپس لباس سفید آزمایشگاه را به تن داوطلب می‌پوشاندند و داوطلب به اتاقی برده می‌شد که در آن فردی حضور داشت که خود را دانشمند محقق طرح جا می‌زد، در اتاق دیگری که با یک دیوار حائل از آنها جدا می‌شد، یادگیرنده بود که تظاهر می‌شد، شخصی است که آزمایش‌های مربوط به یادگیری بر روی او در حال انجام است. در برخی از صورت‌های آزمایش شخص یادگیرنده قبل از جدا شدن به داوطلب می‌گفت که بیماری قلبی دارد. نحوه انجام آزمایش اینگونه بود که معلم یک سری کلمات جفتی را از روی کاغذ می‌خواند، مثلاً: کاغذ-نردبان، دکمه-موز، هوا-تلفن. سپس معلم حافظه یادگیرنده را با گفتن کلمه نخست هر جفت کلمه آزمایش می‌کرد و از یادگیرنده می‌خواست که از بین ۴ گزینه، جفت صحیح را انتخاب کند. مثلاً بعد از شنیدن کلمه کاغذ، باید می‌گفت: نردبان. معلم به یادگیرنده اعلام می‌کند که در مقابلِ هر پاسخِ غلط، یادگیرنده را با شوک الکتریکی جریمه خواهد کرد و شدتِ این شوک هر بار بیشتر از بارِ قبل خواهد بود. در شوکِ ۱۸۰ ولتی یادگیرنده فریاد می‌کشد: «من دیگر نمی‌توانم درد را تحمل کنم» و در شوک الکتریکی ۲۷۰ ولتی عکس‌العملِ شاگرد تنها یک جیغ وحشتناک است. با بالا رفتن میزان شک، یادگیرنده به دیوار حایل می‌کوبد و التماس می‌کند که بیماری قلبی دارم و به او شوک وارد نکند. البته در واقع این شوک‌ها وارد نمی‌شد، اما معلم از آن خبر نداشت و صدای جیغ و فریاد در واقع ضبط شده بودند. اگر معلم از دادن شوک خودداری می‌کرد پژوهنده (پروفسورِ روانشناسی) او را به ادامهٔ شکنجه ترغیب می‌کرد

برخلا ف تمام پیش بینی هایی که شده بود در مورد مخالفت آزمودنی ها ،در نخستین سری از آزمایشهای میلگرام، ۶۵ درصداز شرکت کنندگان حاضر شدند به دیگران شوک ۴۵۰ ولتی وارد کنند. با اینکه داوطلب‌ها شدیداً مضطرب شده بودند، ولی نمی‌توانستند که اتوریته و مقام علمی پژوهنده (پروفسورِ روانشناسی) را رد کنند. اندکی از افراد از اعمال درد لذّت هم می‌بردند، و با علاقه آن را انجام می‌دادند.

فقط شما به عدد 450 ولت توجه کنید،تا قبل از این آزمایش کسی باور نمی کرد که حدود65 درصد حاضر به انجام چنین کاری باشن!

 

 

 

 

  • l0vebook ..
  • جمعه ۸ ارديبهشت ۹۶

قسمت دوم اصول اخلاقی...

آزمایش بعدی که در موردش میخوام یه توضیح مختصر بدم 

آزمایش زندان استنفورد بود

 

شرح حال آزمایش :

 

 

آزمایش زندان استنفورد یکی از معروف‌ترین و به نقلی خطرناک‌ترین آزمایش‌های روان شناسی  است که تاکنون انجام شده‌است. در این آزمایش که به سرپرستی دکتر  زیمبادو در دانشگاه استنفورد در سال ۱۹۷۱ انجام شد، چندین دانشجوی سالم از نظر روانی به صورت آزمایشی نقش‌های زندانی و زندان‌بان را پذیرفتند.

نتایج آزمایش حیرت‌آور بود، پس از گذشت چند روز اکثر زندانبانان رفتارهای شدید سادیسمی از خود نشان دادند. آزمایش به خاطر ترس از کنترل خارج شدن وضعیت بعد از ۶ روز متوقف شد.

حالا چه جور آزمودنی هارو انتخاب کردن؟

در یک روزنامهٔ محلی آگهی دادند به این مضمون که برای یک آزمایش روان‌شناسی، به تعدادی افراد واجدالشرایط نیاز دارند، و برای شرکت در آن، حقوق خواهند داد.

از بین ۷۵ نفر که به آگهی پاسخ دادند، ۲۴ نفر که از لحاظ سلامت فیزیکی و روانی در وضعیت بسیار نرمال و خوب قرار داشتند انتخاب شدند. خود زندان در زیرزمین دپارتمان روان‌شناسی بود. یک دانشجوی لیسانس و جزو دستیاران تحقیق، «رئیس زندان»، و زیمباردو، «سرناظر» یا سرپرست زندان بود. 

توجه کنید که تمام اشخاصی که در این آزمایش انتخاب شدن از نظر روحی و روانی سالم  بودن

چگونگی دسته بندیشون؟

 با شیر یا خط، ۱۲ نفر زندانبان و ۱۲ نفر دیگر، زندانی شدند. زیمباردو با ادارهٔ پلیس محلی صحبت کرده، و آنها قبول کردند تا در آزمایش وی با او همکاری کنند.

 

شروع آزمایشویرایش

زندانی‌ها

«زندانی‌ها» در خانه‌های خود در نقاط مختلف شهر نشسته بودند که یک ماشین پلیس به طور غیرمنتظره جلوی خانهٔ آنها پارک کرد، مأمورانی با لباس پلیس آنها را دستنبند و چشمبند زدند، آنها را به زندان مصنوعی بردند، بازرسی بدنی کردند، مایع ضد شپش روی آنها ریختند، عکس گرفتند، انگشت نگاری کردند، لباس زندانی به آنها دادند، به جای اسم، به آنها شماره دادند، و آنها را با دو زندانی دیگر داخل سلولی با میله‌های آهنی انداختند.

به زندانیان روپوش‌هایی گل و گشاد و کلاه‌های تنگ داده شد تا دائم در عذاب باشند. زندانبان‌ها زندانی‌ها را با شماره صدا می‌کردند، و این شماره‌ها روی لباس زندانی‌ها دوخته شده بود. یک زنجیر به پاهایشان بسته بودند تا یادشان باشد که زندانی هستند.

زندان‌بان‌ها

به آزمودنی‌هایی که نقش زندانبان داشتند، یونیفرم‌های خاکی رنگ، باتوم، سوت، و عینک‌های رفلکتیو (آینه‌ای) و اسلحه داده شد، اما فقط به صورت باتوم‌هایی چوبی، به آنها گفته شد که هر طور بخواهند می‌توانند زندان را اداره کنند ولی حق ندارند از تنبیه بدنی استفاده کنند.

آنها حق نداشتند با آنها زندانیان را بزنند. هدف از این کار این بود که زندانبانان نشان دهند که در چه مقامی هستند. به آنها لباس و شلوار خاکی شبیه به لباس زندانبانان داده شد. این لباس‌ها از یک فروشگاه لباس‌های ارتشی خریده بودند. همچنین، به آنها عینک‌های آینه‌ای داده شد تا از «تماس چشمی» ممانعت شود.

روزشمارویرایش

روز قبل از آزمایش

روز قبل از آزمایش، یک جلسهٔ توجیهی برای زندانبانان گذاشته شد. در طول این جلسه، به آنها گفته شد که نمی‌توانند به زندانیان آسیب فیزیکی برسانند. زیمباردو، به عنوان سرپرست زندان، به نگهبانان گفت: «می‌توانید در زندانی‌ها احساس حوصله سررفتگی، و تا اندازه‌ای احساس ترس ایجاد کنید. می‌توانید این احساس را در آنها به وجود آورید که زندگی آنها کاملاً تحت کنترل ماست، تحت کنترل سیستم، شما، و من است. باید آنها را متوجه کنید که هیچگونه حریم شخصی ندارند. ما فردیت آنها را به شیوه‌های مختلف از آنها خواهیم گرفت. به طور کلّی، همهٔ این کارها باید به یک حس ناتوانی، درماندگی، و بیقدرتی منجر شود. یعنی، در این موقعیت، همهٔ قدرت دست ماست و آنها هیچ قدرتی در اختیار ندارند.»

روز اول و دوم

روز اول حادثه اتفاق خاصی نیفتاد، اما روز دوم شورش شد. زندانی‌های سلول شمارهٔ ۱، با تخت خواب‌های خود درب سلول را مسدود کردند و کلاه‌هایشان را در آوردند. آنها از بیرون آمدن امتناع کردند و هیچ‌یک از کارهایی را که نگهبانان به آنها می‌گفتند انجام ندادند. نگهبانان به این نتیجه رسیدند که برای مقابله با این شورش، به تعداد بیشتری نگهبان نیاز است. نگهبانانی که در شیفت‌های دیگر کار می‌کردند داوطلب شدند تا «اضافه کار» داشته، و به در هم شکستن شورش کمک کنند. آنها با کپسول‌های آتش‌نشانی به زندانیان حمله کردند، و این کار، بدون نظارت محققان انجام شد. نگهبانان متوجه شدند که با ۹ نگهبان می‌توانند ۹ زندانی را اداره کنند، اما نمی‌دانستند که با فقط ۳ نگهبان در هر شیفت چگونه می‌توانند این کار را بکنند. یکی از آنها پیشنهاد کرد که برای کنترل آنها، از تاکتیک‌های روان‌شناسی استفاده کنند. آنها یک «سلول ویژه» درست کردند که در آن، از زندانی‌هایی که در شورش شرکت نداشتند، با پاداش‌های مخصوصی پذیرایی می‌شد. مثلاً، به جای غذاهای حاضری، به آنها یک غذای بسیار بهتر داده می‌شد. زندانی‌هایی که داخل سلول ویژه بودند، حاضر نشدند غذای خوب را بخورند، زیرا می‌خواستند با زندانیان دیگر هم شکل باشند.

بعد از فقط ۳۶ ساعت، یکی از زندانیان شروع کرد به «دیوانه‌وار» عمل کردن. زیمباردو می‌گوید که زندانی شمارهٔ ۸۶۱۲ شروع کرده به کارهای جنون‌آمیز، جیغ کشیدن، داد کشیدن، فحش دادن، و بشدت عصبانی شدن، طوری که انگار کنترلش را از دست داده‌است. مدتی طول کشید تا متوجه شویم که او واقعاً در رنج است و باید او را مرخص کنیم.

نگهبانان زندانیان را مجبور می‌کردند تا شمارهٔ خود را تکرار کنند و با این کار، آنها را حفظ کنند. آنها می‌خواستند این ایده را در زندانیان تقویت کنند که هویت جدیدشان، یک عدد است. خیلی زود، نگهبان‌ها از این تکرار شماره‌ها به عنوان روش دیگری برای اذیت کردن زندان‌های استفاده کردند. هنگامی که زندانیان در شمردن اعداد اشتباه می‌کردند، آنها از تنبیه بدنی به صورت کلاغ پر، بشین و پاشو، یا شنا استفاده می‌کردند. اوضاع بهداشتی به سرعت بد شد، و هنگامی بدتر شد که نگهبانان به بعضی زندانیان اجازه ندادند که ادرار یا دفع کنند. به عنوان تنبیه، به زندانیان اجازه داده نمی‌شد تا سطل‌های زباله و مدفوع را خالی کنند. تشک برای زندانی‌ها کالایی بسیار ارزشمند محسوب می‌شد. به همین دلیل، نگهبانان برای تنبیه زندانی‌ها، تشک هایشان را می‌گرفتند، و آنها مجبور می‌شدند روی کف سیمانی بخوابند. بعضی زندانیان را مجبور کردند تا چند ساعت برهنه بمانند. این روش دیگری برای تحقیر کردن آنها بود.

خود زیمباردو نیز جذب این آزمایش شده بود، و در آن، به عنوان سرپرست، فعالانه شرکت می‌کرد. روز چهارم، بعضی زندانیان در بارهٔ تلاش برای فرار صحبت می‌کردند. زیمباردو و نگهبانان تلاش کردند تا زندانیان را به یک ایستگاه پلیس واقعی ببرند که مکانی امن تر بود، اما کارمندان ادارهٔ پلیس گفتند که دیگر نمی‌توانند به شرکت در آزمایش زیمباردو ادامه دهند.

با ادامهٔ آزمایش، چند تن از نگهبانان به طرز فزاینده‌ای خشن و بیرحم شدند. محققان متوجه شدند که حداقل یک سوم نگهبانان تمایلات سادیسمی واقعی از خود نشان می‌دادند. اکثر نگهبانان از این که آزمایش بعد از فقط شش روز متوقف می‌شود، ناراحت بودند. بعضی از زندانبانان زندانیان را مجبور می‌کردند تا با دست خالی، توالت‌ها را بشورند.

زیمباردو می‌گوید که آزمودنی‌های زندانی، نقش خود را «درونی سازی» کرده بودند. دلیل زیمباردو این است که بعضی زندانیان می‌گفتند که می‌خواهند درخواست «آزادی به قول شرف» بدهند، حتی با این شرط که تمام درآمد خود از بابت شرکت در آزمایش را ضمیمهٔ آن کنند. اما، وقتی که درخواست آزادی به قول شرف آنها، همگی ردّ شد، هیچ‌یک از زندانی‌ها آزمایش را ترک نکرد. زیمباردو می‌گوید که بعد از از دست دادن کلّ پولی که بابت دوهفته قرار بود بگیرند، آنها برای ادامه دادن به آزمایش هیچ دلیلی نداشتند، با این حال به آن ادامه دادند زیرا هویتی به نام «هویت زندانی» را درونی سازی کرده بودند. آنها خودشان را زندانی می‌پنداشتند، و بنا بر این، در آزمایش باقی‌ماندند.

زندانی شمارهٔ ۴۱۶، یکی از زندانیان جدید (که از لیست انتظار زندانیان آمده بود)، نسبت به نحوهٔ برخورد با دیگران زندانیان اعتراض کرد. نگهبانان به این اعتراض با بدرفتاری بیشتری پاسخ دادند. وقتی که او از خوردن سوسیس‌هایش امتناع کرد، و گفت که اعتصاب غذا کرده‌است، نگهبانان او را داخل یک کمد، که به ابتکار خودشان آن را به «سلول انفرادی» تبدیل کرده بودند زندانی کردند. نگهبانان، بعد از آن، به دیگر زندانیان گفتند که با مشت به دیوارهٔ کمد بکوبند با صدای بلند، سر زندانی شمارهٔ ۴۱۶ داد بکشند. نگهبانان از این رویداد برای دشمن کردن دیگران زندانیان با زندانی شمارهٔ ۴۱۶ استفاده کردند. آنها به دیگر زندانیان گفتند که اگر می‌خواهند او از سلول انفرادی آزاد شود، باید پتوهای خود را تحویل دهند و روی تشک خالی بخوابند. همه از این کار امتناع کردند بجز یک نفر.

توقف آزمایشویرایش

زیمباردو آزمایش را زود متوقف کرد به دو دلیل،

  1. وضعیت بعضی آزمودنی‌ها بشدت در حال تخریب بود.
  2. نامزدش، کریستینا مسلاک، یکی از دانشجویان فوق لیسانس روان‌شناسی، به وضعیت وحشتناک این زندان اعتراض کرد. زیمباردو از مسلاک خواسته بود تا دربارهٔ این آزمایش مصاحبه‌هایی انجام دهد، و مسلاک با دیدن وضعیت ناگوار آن، بشدت به زیمباردو اعتراض کرد و از او خواست به آن پایان دهد.

زیمباردو می‌گوید که از بین بیش از پنجاه نفر افرادی غیر ذی‌نفع که زندان را دیده بودند، مسلاک تنها کسی بود که اصول اخلاقی آن را زیر سئوال برد. بعد از فقط شش روز، آزمایش زندان استنفورد متوقف شد، زیرا بسیار زودتر، و بسیار بیشتر از آنچه محققان فکر می‌کردند، آزمایش به واقعیت تبدیل شده بود

متن برگرفته از ویکی پدیا

 

 

 

  • l0vebook ..
  • جمعه ۸ ارديبهشت ۹۶
_کلاهدوز میترسم دیگه نبینمت
+آلیس عزیزم
در باغ خاطره

در جایگاه رویا

اونجا جاییه که من وتو همو میبینیم
_ولی رویا واقعیت نیست
+و کی به تو میگه واقعیت چیه؟